او با بهرهگیری از مباحث فلسفه علوم انسانی و اجتماعی بهعنوان منابع اولیه بحث خود استفاده کرده است و ابتدا با طرح این سؤال که فلسفه علوم انسانی چیست، به چند گفتمان موجود برای پاسخ به این سؤال اشاره میکند و میگوید: یک گفتمان، فلسفههای مضاف است که این اصطلاح فلسفههای مضاف در ایران کاربرد پیدا کرد و آقای علیاکبر رشاد مقاله خوبی دارد یا موسسه پژوهشی امام خمینی (ره) کتابی در این زمینه دارد. از این منظرگاه، فلسفه مضاف خودش یک پارادایم واحد است که میتواند به پدیدههای مختلف اضافه شود و شاید در این اضافه شدن وحدت خودش حفظ شود. گفتمان دیگر، گفتمان فلسفه علم است که در ایران بیشتر یک گفتمان مبتنی بر فلسفه تحلیلی است و مبانی و بنیادهای آن نگاه منطقی به علم است.او به نکتهای ظریف درباب تفاوت فلسفه علم و فلسفه علوم انسانی اشاره میکند و توضیح میدهد: وقتی علوم انسانی در فلسفه وارد میشود، بحث اعم از این است و با یک گونه روششناسی روبهرو هستیم که یکی از آنها نگاه تبیینی و تحلیلی است و یک نگاه قارهای و تفسیری است که اشاره خواهم کرد، لذا کسی که میگوید فلسفه علوم انسانی همان معنای فلسفه علم را میدهد، ممکن است مخاطب را دچار اشتباه کند، چون فلسفه علم عمدتاً فلسفهای مبتنی بر پارادایم فلسفه تحلیلی است.او برای تفهیم منظور خود از پارادایم مثالی را درباره دو پارادایم دینپژوهی زد و گفت: برای دینپژوهی در فضای غربی و ایران دو پارادایم وجود دارد؛ یک مورد پدیدارشناختی و یکی هم تاریخی است. نگاه پدیدارشناسانه یک نگاه در مقابل نگاه تاریخی است و تلاش میکند دین را از درون و تا حدی نزدیک به روشهای مردمشناختی درک کند. نقد پدیدارشناسان به کسانی که نگاه تاریخی داشتند، این بود که این چیزی که شما میشناسید، در واقع تاریخ دین است و باید برای شناخت دین با متدینان گفتوگو داشته باشید و این روش، روش درستی برای شناخت دین نیست.او منظور خودش از «فلسفه مطالعات اسلامی و علوم انسانی» را پارادایمشناسی میداند و در تعریف پارادایم میگوید: «منظور، رشتهای از پیشفرضهای بیچون و چر است که شالوده هر فعالیت علمی را تشکیل میدهد.» گرامی برای اینکه ضرورت پارادایمشناسی را در مطالعات اسلامی تبیین کند، یکی از فایدههای آن را خودآگاهی پژوهشگران برای دفاع از پژوهشهای خودشان در برابر پارادایمهای رقیب عنوان میکند.
به نظر گرامی، نقش پارادایمشناسی در علوم انسانی به نسبت علوم تجربی بسیار مهمتر است. او میگوید: دانشجوی فیزیک در یک پارادایم، با روشی مشخص کار میکند که با تعدد پارادایمی روبهرو نیست و میتواند بدون ارجاع پژوهش کند. بر خلاف یک دانشجوی علوم انسانی که باید از لحاظ نگرش، وضعیت پارادایمی خود را روشن کند و بعد از این مرحله باید روش و رویکرد را نیز تعیین کند که فرضاً پارادایم من اثباتگرایی است و بعد روش را انتخاب میکند که کتابخانهای است و رویکرد را تعیین میکند که آن نیز میتواند تاریخ سیاسی باشد. برای رشتهای که یک پارادایم وجود دارد، بحثهای پاردایمی لازم نیست و کندکننده مسیر پیشرفت آن علم هم محسوب میشود اما در علوم انسانی پاردایمشناسی بهعلت تعدد پارادایمها ضروری است.گرامی معتقد است ما در پژوهشهایمان دچار روشزدگی شدهایم و این بهدلیل غفلت از پارادایمشناسی است. او توضیح دهد: در ایران پژوهشهای زیادی میشود و دانشجو اطلاعی از روش کار ندارد و بهدلیل اجباری که باید فصل روششناسی داشته باشد، وارد این حوزه شده است.او هدف کلی خودش را پارادایمشناسی مطالعات اسلامی و هدف جزئیترش را اینگونه بیان میکند: ما کمبودهایی در نگاه سنتی میبینیم اما همواره زبان ما در توضیح این تفاوتها الکن بوده و میگفتیم میدانیم که متفاوت است، اما نمیتوانیم آنها را توضیح دهیم. این پارادایمشناسی ابزاری است که کمک میکند زبان ما بتواند توضیح دهد. ما میتوانیم پارادایمهای زیادی را در مطالعات اسلامی به کار بریم؛ مانند اثباتگرایی و ساختارگرایی و...او برای اینکه بحث رویکرد پوزیتیویستی در مطالعات اسلامی را مطرح کند، ابتدا توضیحاتی را درباره شکلگیری تاریخی این پارادایم در اندیشه غرب و تقابلش با پاردایمهای دیگر مطرح کرد و گفت: شروع علم جدید در غرب از دوره بعد از رنسانس حاصل شد و علوم تجربی و طبیعی طرح شد و علم بر اساس ملموسات بنیانگذاری شد. پوزیتیویسم شکل گرفت که به معنای تبیین پیامدهای اجتماعی بر اساس قوانین علوم تجربی بود. در قرن نوزدهم با این اثباتگرایی تقابل شد و نگاه اصلی، نگاه تفسیری در برابر نگاه تبیینی بود. نگاه تفسیری میگوید افعال انسانی واجد معنا هستند. موضوع پژوهش علوم اجتماعی افعال معنادار است نه تبیین علی و معلولی. رویکرد میانهای نیز شکل گرفت که از نظر معرفتشناسی پایگاهش همین نگاه تفسیری و قارهای است و میگوید رشد علوم، مستقل از منابع سیاسی و اقتصادی نیست و امکان دستیابی به بیطرفی ارزشی وجود ندارد و علم عملی اجتماعی مانند دیگر اعمال اجتماعی است و برتری بر دیگر اعمال ندارد.او سپس شرایط کنونی مطالعات اسلامی و فلسفه علوم انسانی در ایران را اینگونه توضیح داد: ما نه تنها «فلسفه مطالعات اسلامی» نداریم بلکه از لحاظ پارادایمی در پارادایم اثباتگرایی گرفتار هستیم و این رویه در پژوهشها عمدتاً رویکرد غالب است. در مطالعات اسلامی ما که بر اساس آن پارادایم است، نیز ممکن است افرادی که اینطور کار میکنند، خودآگاه نباشند اما واقعیت این است که بسیاری از دانشهای اسلامی مانند علم اصول، متکی بر اثباتگرایی است که یک گفتمان و مدل فکر کردن است و بروز و ظهور آن در کاربست روشهای علوم تجربی و طبیعی است. چون دپارتمانهای دانشگاهی ما بر اساس نگاه حوزوی شکل گرفت، لذا شاهد هستیم که پارادایم اثباتگرایی غالب است.گرامی برخی چالشهای غلبه اثباتگرایی در مطالعات اسلامی ایران را برشمرد و گفت: ضعف منظرگرایی، جبر اندیشی، ترجیح دگما یا عقاید سخت بر فکت تاریخی، مرگ خلاقیت، فروکاهش مطالعه دین به سمت اصالت و نصگرایی بهجای هرمنوتیک، از جمله این چالشها هستند. برای نمونه ضعف منظرگرایی مربوط به بیتوجهی به رویکرد قارهای است و نگاه اثباتگرایی که به این رویکرد بیتوجه است منجر میشود که پژوهشگران این حوزه دچار ضعف منظرگرایی شوند.