همانگونه که ملاحظه شد در ابتدا علوم طبیعی مطلق بود و شامل
علوم انسانی هم میشد، بهتدریج «humanities» از امور طبیعی جدا شد، و درنتیجه علم به انسانیات با علم به طبیعیات از جهت موضوع تفاوت پیدا کرد. هرچند که علوم انسانی به لحاظ روش به روشی شبیه علوم طبیعی یعنی با روشی صرفاً تجربی و آزمونپذیر سازمان مییافت. در این رویکرد علم در معنای تجربی و پوزتیویستی آن انسانیات را موضوع و ابژه مطالعه خود قرار میداد.
ساینس به معنای قرن نوزدهمی آن علمی بود که میخواست با روش تجربی جهان را بشناسد، و روشهای غیرتجربی را برای مطالعات علمی نفی و انکار میکرد. اما بهتدریج مسائلی برای کسانی که با روش ساینتیفیک در علوم طبیعی میاندیشیدند به وجود آمد که تعریف آنان نسبت به اصل علم را متحول ساخت، آنان در برابر پرسشهایی نظیر سؤالهای زیر قرار گرفتند:
آیا مفاهیم و قضایای پایهای که به کار میبریم، تجربی است؟ مفاهیم اولیهای که در علم تجربی به کار میرود مثل مفهوم ماده یا قواعد و احکامی چون اصل علیت یا این که شناخت غیرتجربی و عقلی شناخت علمی نیست یا این ادعا که علم؛ معرفتی تجربی_حسی است که از راه آزمون بهدست آمده باشد. این قضایا و تعاریف از طریق حس و تجربه بهدست آمدهاند و از طریق آزمون تجربی قابل اثبات یا ابطال هستند؟
بهدلیل این که علم به معرفت آزمونپذیر محدود شده بود این مفاهیم و قضایا در خارج از قلمرو معرفت علمی واقع شدند و درنتیجه به انسانیات، باورهای اجتماعی، باورهای جامعه علمی، باورهای محیط زندگی، ارجاع داده شدند. بنابراین گفته شد ساینس اصل هویت و تعریف خود را از حوزه فرهنگ و تاریخ بشر و از قلمرو معرفتهای غیرعلمی میگیرد، یعنی علم، مفاهیم پایه خود را از معرفتهای غیرعلمی میگیرد و البته اگر ساینس از مفاهیم و مبادی پایه خود، که گاه از آنها با عنوان پارادایمهای علمی یاد میشود، نتواند دفاع علمی کند، هویت مستقل خود را از دست میدهد، و بر این اساس ساینس مستقل از حوزه فرهنگ نخواهد بود، به گونهای که اگر فرهنگ بشری و خصوصاً فرهنگ جامعه علمی عوض شود پارادایم علم تغییر میکند.
این مطلب باعث شد تا رابطه علم با معرفتهای غیرعلمی رابطهای بیرونی نظیر رابطه علم با موضوع آن یا رابطه سوژه با ابژه نباشد، بلکه رابطهای درونی باشد، یعنی، علم بهحسب هویت خود وامدار معرفتهای غیرعلمیای باشد که هویتی صرفاً انسانی، فرهنگی و تاریخی دارند. این معرفتهای غیرعلمی از این دیدگاه میتواند، اسطوره، ایدئولوژی، فلسفه، دین، و مانند آن باشد. علم در این تلقی، هم هویت مستقل خود را از معرفتهای غیرعلمی و هم خصلت، روشنگری و حکایت خود از حقیقت را از دست میدهد.
اگر در تلقی پوزیتویستهای کلاسیک و متقدم، انسانیات به موضوعات طبیعی ملحق میشدند، و تفاوتی بین علوم طبیعی و علوم انسانی از جهت روش و موضوع نبود، اینک، در تلقی سوّم، موضوعات طبیعی به حوزه انسانیات ملحق میشود، و علوم طبیعی و بلکه اصل علم نیز، در قلمرو انسانیات قرار میگیرد، زیرا در این تلقی معنا و مفهوم علم، و مبادی و اصول موضوعهای که علم تجربی ناگزیر از اعتماد به آنهاست، و علم هویت خود را از قبل آنها پیدا میکند، همگی در زمره معانی و مفاهیم غیرعلمیای قرار میگیرند که انسانها با اعتبارات تاریخی و فرهنگی خود میسازند.
در این تلقی، مفهوم طبیعت، حقیقت، صدق، و کذب نیز از این قاعده مستثنا نمیتوانند باشد و بر این اساس علوم طبیعی نیز نوعی تفسیر انسانی از جهان هستند. علوم طبیعی کاشف از چیزی به اسم طبیعت نیستند، بلکه بخشی از تفسیر تاریخی انسان نسبت به حیات و زندگی او هستند، و کسی که علوم طبیعی را فرامیگیرد، همانند کسی است که ادبیات و هنر، را فرامیگیرد.
او یاد میگیرد تا چگونه با نوع تفسیری که میکند، حیات و زندگی خود را بسازد، یا در حیات و زندگی معاصر خود شریک شود. کسی که پزشکی را یاد میگیرد، در طول مدّت آموزشی، در یک توافق جمعی مشارکت میکند و یاد میگیرد که چگونه آنچه را که بهحسب فرهنگ خود بدن مینامند تغییر دهد یا چگونه مسائل خود را حل کند.
منبع: @hparsania
یادداشت
دکتر حمید پارسانیا