امیر و برادرش همكار هستند؛ در سطلهای شهر ما میگردند و برای کاهش مشکلات زیستمحیطی، پلاستیک جمع میکنند. برادرش بیمار بوده که با گونی بزرگش از خانه خارج میشود و کنار یکی از سطلهای شهر میافتد و میمیرد. پیرمردی که اول از همه جنازهاش را دیده است گفته که با دستهای کوچک و سیاهش گونی نیمهپر را محکم چنگ زده بوده است. حتی امیر و همینگوی هم اینجا با تاکید میگویند: «آقا محکمِ محکم». میدانید که گرمایش زمین جدی است و باید پلاستیک را حتما بازیافت کرد.
من دارم به سخنرانی گرتا تونبرگ فکر میکنم که در جمع رهبران جهان گفته «شما آرزوهای مرا دزدیدهاید.» از امیر میپرسم آرزوی حسن چی بود؟ امیر همینگوی است، زود میگوید: «یه تاکسی بخره». من به «تاکسیدِرمی» فکر میکنم و پسری که با زور سرما تاکسیدِرمی شده. فکر میکنم خدا یک «دِرمی» بیش تر به حسن داده است. میدانید که خدا و ما همه هوای بچههای دوستدار محیطزیست را داریم. امسال گرتا تونبرگ هم نامزد جایزه صلح نوبل است. اگر همینگوی بود، اینجا، دیگر چیزی نمیگفت. همسرش ماری را در خواب میبوسید، میرفت توی حیاط که سروصدایش کسی را اذیت نکند و با یک اسلحه کالیبر صفر بیستویک به مغز خودش شلیک میکرد. میدانید که همینگوی استاد ایجاز بود.
مجتبی شکوری