حسن شاهحسینی، فرمانده «فرسیه» از فرماندهان دوران مبارزات شهید مصطفی چمران در گفتوگو با «صبحنو» از روز و نحوه شهادت دکتر چمران و سه تن دیگر از فرماندهان در روز 31خرداد میگوید که این روایت را در ادامه از بیان شاهحسینی میخوانید.
همزمان با دوران فرماندهی من، شهید حدادی، مقدم و رستمی نیز از فرماندهان و نیروهای دکتر چمران بودند؛ شهید حدادی و احمد مقدمپور از فرماندهان طراح بودند و شهید ایرج رستمی، فرمانده دهلاویه.
من در روز 31خرداد سال1360 مرخصی داشتم و به تهران آمده بودم. ساعت5 صبح همان روز، ایرج رستمی در دهلاویه به شهادت میرسد. شهیدرستمی از نیروهای هوابرد ارتش بود. زمانی که تیپ سردشت برای انجام ماموریت به ما ملحق شد، ایشان از تیپ جدا شد و برای ادامه همکاری به دکتر چمران ملحق شد.
ازآنجاییکه رفاقت بنده با شهیدرستمی تنگاتنگ بود، زمانی که خبر شهادت شهیدرستمی را به دکتر چمران در ستاد میدهند، دکتر جویای من میشود که با ایشان بودم یا نه؟!
دکترچمران بعد از شنیدن خبر شهادت شهیدرستمی، با حدادی و مقدم (که هر دو از نیروهای ارتش بودند و با دکتر همراه شدند) به دهلاویه میروند. حولوحوش ظهر بود که به دهلاویه میرسند. دکترچمران برای بررسی محیط و توجیه کردن فرماندهان، از جهت منطقه پدافند ستاد جنگهای نامنظم و فاصله آن تا عراق، جلوتر از بقیه حرکت میکند.
ازآنجاییکه رژیم بعثی مدام درحال پرتاب خمپارههای کور بود و اطلاعاتش در حدی نبود که رصد دقیقی از حضور دکتر چمران در منطقه داشته باشد، طبق معمول درحال پرتاب خمپاره بود که یکی از خمپارهها به محل حضور دکتر چمران، حدادی و احمد مقدمپور اصابت میکند. حدادی و احمد مقدمپور در همان لحظه که خود را حایل دکتر چمران کرده بودند، به شهادت میرسند اما یک ترکش کوچک به پشت گردن دکتر چمران اصابت میکند که باعث میشود دکتر چمران در آن لحظه خونریزی شدیدی داشته باشد و بیهوش شود. زمانیکه ایشان را به همراه شهید حدادی و احمد مقدمپور به بیمارستان سوسنگرد و بعد به اهواز منتقل میکنند، بعد از زمان کوتاهی دکتر مصطفی چمران نیز به فیض شهادت میرسد.
برادر ایشان(که در ستاد بود) با من تماس گرفت و خواستار تحویل گرفتن پیکر شهید چمران در فرودگاه شد. ما بعد از مراجعه به فرودگاه پیکر ایشان را تحویل گرفتیم (که تمامی تصاویر آن موجود است). پس از انتقال پیکر از فرودگاه، به مجلس و مراسم وداع و فاتحهخوانی از طرف نمایندگان مجلس و وزیران، بهدلیل ازدحام جمعیت، پیکر را تا نیمهشب نگه داشتیم. پاسی از شب گذشته بود که بهدلیل شایعاتی که درمورد شهادت دکتر چمران وجود داشت، پزشکی بر پیکر شهید چمران در پزشکیقانونی حاضر شد و پس از شکافتن محلی که ترکش در پشت سر ایشان اصابت کرده بود، به ترکشی بسیار ریز(که اندازه یک عدس بود) رسید. ترکش را برای انجام آزمایشهای لازم از بدن شهید چمران خارج کردند. نتیجه آزمایش بر این شد که آلیاژ ترکش از خمپاره 60عراقی است و تمام صحبتهایی که در زمان بنیصدر گفته شد مبنی بر اینکه ایشان بر اثر اصابت گلوله از پشت سر به شهادت رسید، شایعه بود.
سپس کارهای تطهیر و کفن صورت گرفت و درنهایت برای مراسم خاکسپاری به بهشتزهرا(س) منتقل شد. در بهشتزهرا(س) نیز توفیق داشتم کارهای خاکسپاری را انجام دهم. داخل قبر رفتم و پیکر را درون آرامگاه ابدی شهیدچمران قرار دادم.
زمانیکه میخواستم لحد آخر را قرار دهم، حسن چمران(پدر شهید) از من خواست تا برای آخرین بار چهره پسرش را ببیند.
آخرین عاشقانه دکتر مصطفی چمران
دکتر مصطفی چمران سال۱۳۵۰ وارد لبنان شد و در سال۱۳۵۶ با «غاده جابر» (دختری که 20سال از خودش کوچکتر بود) ازدواج کرد. غاده چمران بارها داستان زندگی مشترکش با شهید چمران جبهههای کردستان و جنوب را روایت کرده است. مرور زندگی این رزمنده عارف از زبان غاده هنوز طعم تفاوت دارد. او آخرین دیدارش با چمران و فصل شهادت او را چنین روایت میکند:
عصر بود و در اتاق عملیات ستاد نشسته بودم. آنجا درواقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمیآمد. ناگهان در اتاق باز شد. ترسیدم. فکر کردم چه کسی است که مصطفی وارد شد. قرار نبود برگردد. مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه از برگشتن من خوشحال نشدی؟ من امشب برای شما برگشتم. گفتم: نه مصطفی! تو برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بهخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم.
رضایت ندهید شهید نمیشوم
شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. رفتم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که خواستم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دو زانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی میآوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است اما چیزی نمیگوید، چشمهایش را بسته و همینطور بود. گفت: فردا شهید میشوم. خیال میکردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم. خیلی این حرف برای من عجیب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد من راضیام به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ او اصرار میکرد که: من فردا از اینجا میروم. میخواهم با رضایت کامل تو باشد. آخر رضایتم را گرفت. نمیدانستم چرا راضی شدم؟!
ایران بمانید
وصیتش را داد و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد. گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چهکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمیشود. ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمیتوانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست، حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چهکار میکنند؟ گفت: آنها اشتباه میکنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچوقت! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی، زنهای حضرت رسول(ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهانم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: میدانم. میخواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمیکنم.
صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای راه. مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند در اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن
نشده بود. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد میزدم: میخواهم بروم دنبال مصطفی، نمیگذاشتند.
فکر میکردند دیوانه شدهام، کلت دستم بود! بههرحال، مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چه کار کنم. در ستاد قدم میزدم، میرفتم بالا، میرفتم پایین و فکر میکردم چرا مصطفی این حرفها را به من میزد. آیا میتوانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه میکردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کار میکردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم، خُب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو و شلوار قهوهای سیری داشتم. آنها را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از اینکه مصطفی امروز دیگر شهید میشود.
مصطفی دیگر تمام شد
او عصبانی شد، گفت: چرا این حرفها را میزنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور میگویی؟ چرا مدام میگویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! میگفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام میشود. هنوز خانهاش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که میخواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا میبینی اینطور نیست، تو داری تخیل میکنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش میدادم که چه میگوید و او فقط میگفت: نه! نه!
بعد بچهها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم میدانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من الهام شده بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همهچیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند، نکند. او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسدها بودند که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس میکردم خدا خطرات زیادی رفع کرد بهخاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.