انتشارات روایت فتح، کتابهای متعددی از زندگینامه شهدای مدافع حرم به چاپ رسانده است. «عباس توام بانو»، «معجزه رتیان»، «قاسم حاجقاسم»، «اسم تو مصطفاست»،
«دلم پرواز میخواهد»، «هیچچیز مثل همیشه نیست»، «با تو میمانم»، «دوستت دارم به یک شرط»، «گردان به تو مینازد»، «کمی بیشتر بمان»، «بهار آخرین فصل» و «حکایت زخمها» ازجمله این کتابهاست که پس از معرفی کوتاه تعدادی از این آثار، گفتوگوی «صبحنو» با افروز مهدیان، نویسنده جدیدترین اثر به نام «پلهها تمام نمیشوند» را میخوانید.
«عباس توام بانو»؛ روایت داستانی همسر، دختر و پسر شهید عباسعلی علیزاده، مدافع حرم بانو زینب(س) است که ازسوی خانم راضیه تجار به نگارش درآمد. در این کتاب میتوانیم با زندگی و خلقوخوی صاحب صدای ماندگار یعنی عباسعلی علیزاده آشنا شویم.
«معجزه رتیان»؛ این کتاب برداشتی داستانی از زندگی جانباز مدافع حرم، عباس دهقانی است. جوانی اهل گوریگاه که بیشتر روزها و شبهای بیستوهشت سالگیاش در تاریکی خلاف میگذرد. تا اینکه یک روز دیدن نامه اعزام دوستش به سوریه تلنگری میشود بر شیشه ذهنش. آن نامه یادآور خوابی میشود که عباس روز قبلش دیده بود؛ خوابی که در محاصره چندساعته رتیان، زیر گلولهباران تعبیر شد و روی سیاه سکه زندگی عباس را برگرداند.
«قاسم حاج قاسم»؛ روایت زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم وحید زمانینیا. روایت جوانترین همراه حاجقاسم، تازهدامادی که قبل از عروسیاش 13دی 1398 آسمانی شد.
«هیچچیز مثل همیشه نیست»؛ این اثر روایت زندگی «امیر سیاوشی» به قلم الهه آخرتی است. امیر سیاوشی قهرمانی است که ادای قهرمانها را درنمیآورد. هر آنچه از او سر میزند برگرفته از باورها، منش و کششهای قلبی خود اوست که با کنار هم قرار گرفتنشان، خواهناخواه تصویری از یک قهرمان همهفنحریف در ذهنها تصویر میشود که هم بهشدت ایرانی است و هم شدیدا مسلمان.
«بهار آخرین فصل»؛ این اثر نوشته مرتضی اسدی از زندگی شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی است؛ حکایت مردی از سرزمین چهارفصل که بهار را برای هبوطش، برای وجودش و برای صعودش برگزید. حکایت پسربچه بازیگوش دیروز و ایثارگر امروز.
نقش «زهرا» پررنگتر شد
شرح گفتوگوی «صبحنو» با افروز مهدیان، نویسنده کتاب «پلهها تمام نمیشوند» در ادامه آمده است.
خانم مهدیان، چه شد که از بین شهدای مدافع حرم، به روایت زندگی شهید مهدی نعمایی پرداختید؟
همانطورکه در مقدمه کتاب هم گفته شده است، وقتی پیشنهاد نوشتن کتاب درباره شهید نعمایی به من داده شد، ابتدا در اینترنت جستوجو کردم تا عکس شهید را ببینم؛ چراکه در هر پروژهای دیدن عکس شهید یکی از لازمههای کار است تا ببینیم میتوان با شهید ارتباط برقرار کرد یا نه! در جستوجوی اول وقتی عکس شهید را با دخترانش دیدم که هر سه لبخند به لب دارند، خیلی حس خوبی به من دست داد و این تصویر به دلم نشست. فکر میکردم وجود دختران شهید، حس دراماتیکی به کار میبخشد.
از طرفی نیز متوجه شدم ایشان فرمانده سپاه قدس هستند و این موضوع باعث میشد احساس کنم درمورد شخصیت ایشان ناگفتههایی وجود دارد که در عین سخت شدن کار، میتواند جذابیتهای زیادی داشته باشد.
بزرگترین انگیزهای که من را به نوشتن کتاب ترغیب کرد، این بود که خانواده شهید (یعنی همسر ودو فرزند ایشان) در سوریه زندگی میکردند و کشف فضای زندگی در سوریه برای شخص خودم بسیار جالب بود.
از فضای کلی کتاب برای مخاطبان ما میگویید؟
کتاب در ابتدا بنا بود، روایت همسرانه شهید مهدی نعمایی به نقل از همسرشان، زهرا ردایی باشد اما بهمرور وقتی در کار پیش رفتم متوجه شدم که نقش زهرا پررنگتر میشود، تا جایی که تصمیم گرفتم زهرا را روایت کنم، نه مهدی! برای من اسطوره زهرا خیلی جذاب بود و به نظرم برای نوشتن از «مهدیها» باید از «زهراها» گفت.
زهرا یک دختر معمولی است که در رفاه بود و چه زمانی که مجرد بود و چه زمانی که با مهدی ازدواج میکند، کاملا در حمایت یک خانواده گرم و صمیمی بود؛ بهگونهایکه به قول خانم ردایی: «هر زمان که لب تر میکردم، همهچیز برایم فراهم میشد.» و داستان به جایی میرسد که چه میشود زهرای نازپرودهای که خودش میگوید: «گاهی هم خیلی لوس بودم.» انتخاب میکند با دو دختر کوچک به سوریه برود و رنج جنگ، غربت، صدای تیراندازی، ترس و بیامکاناتی را به جان بخرد؟! زهرا در سوریه گاهی همسرش را هرچند روز یکبار، آن هم در ساعات پایانی شب میدید. کشف عشق، کشش و نگاهی که زهرا را به سوریه میرساند، برای من خیلی جذاب بود.
درواقع کتاب«پلهها تمام نمیشدند» روایت زهرا ردایی است؟
بله. بیشتر این کتاب زندگی زهراست. حتی شاید بتوان گفت که اگر روی جلد نوشته شود «روایت زندگی شهید نعمایی»، عنوان اشتباهی باشد، چون این کتاب، کتاب زهراست که یک زن اسطوره است و انتخاب اسم نیز از همین موضوع نشات گرفته که زهرا پلهپله درحال بزرگ شدن است و هرکدام از سختیها او را بزرگتر میکند، کمااینکه این پلهها هنوز هم تمام نمیشوند و زهرا با وجود دو یادگاری که از شهید دارد و به او قولی داد، همچنان درحال رشد و ترقی است.
برای جمعآوری خاطرات با چه افرادی گفتوگو کردید؟
برای جمعآوری خاطرات تنها با همسر شهیدنعمایی صحبت کردم، چون تک راوی است.
این گفتوگوها چه مدت زمان برد و پیادهسازی آن چند وقت طول کشید؟
این پروژه و گفتوگوهای آن از اسفند سال1398 شروع شد و چون این زمان با دوره شیوع ویروس کرونا همزمان شد، در انجام گفتوگوها وقفه به وجود آمد؛ از آنجاییکه منزل خانم ردایی در شهر کرج است و من باید با مترو تردد میکردم، شرایط سختی وجود داشت. با این تفاصیل، مصاحبهها حدود یک سال زمان برد و یک سال هم نگارش و چاپ کتاب طول کشید.
ممکن است از سختیهای دیگری که در حین انجام پروژه با آن مواجه شدید برای ما بگویید؟
از اولین سختیها، ارتباط گرفتن با خانم ردایی بود، چون ایشان همسر یک فرمانده سپاه قدس بود و میدانستم که کار با افراد امنیتی، کار سختی است. در پروژه قبلی که زندگینامه شهید عبدا... باقری بود و از نیروهای سپاه انصار بودند هم چنین تجربهای را داشتم و با این آمادگی که حرف زدن و روایتگری از افراد اطلاعاتی و امنیتی، با سختی همراه است، کار را شروع کردم.
در اولین تماسی که با خانم ردایی داشتم و لحن ایشان را شنیدم، متوجه شدم که کار من با خانم ردایی، سخت است اما جذابیت موضوع تا جایی برایم زیاد بود که با اشراف به تمامی این مشکلات، دوست داشتم به مقاصدی که در ذهنم داشتم، برسم.
برای دیدار اول خودم را اینگونه آماده کرده بودم که باید از نقش مصاحبهگر بیرون بیایم و باید با تمام جانم در آنجا حضور داشته باشم. نحوه ارتباط برقرارکردن با خانم ردایی را در این میدیدم که باید مثل یک رفیق با ایشان گفتوگو کنم. الحمدلله خدا کمک کرد و ارتباط کلید خورد که به قول آقای روزیطلب (که از سر لطف پروژه را به من معرفی و تا آخر من را همراهی کردند): «وقتی ما این کتاب را میخوانیم انگار دو رفیق کنار هم نشستند و مقداری سبزی وسط گذاشتند و درحال پاک کردن سبزی با همدیگر هستند!»
رفاقت من با خانم ردایی بسیار شدت گرفت و به این ترتیب حد و مرزهایی که در آنها ملاحظه داشتند، شکسته شد. خانم ردایی در اواخر گفتوگو گفت: «باور نمیکنم همچین خاطراتی را برای شما تعریف کرده باشم!»
دومین موضوعی که کار را برای من سخت میکرد، حضور دختران شهید(مهرانه و ریحانه) بود که همیشه کنار ما بودند و این مساله برای خانم ردایی محدودیت ایجاد میکرد. خانم ردایی میخواست از شهید نعمایی با جزئیات کامل صحبت کند اما در حضور دخترانش ملاحظاتی داشت. طبیعتا این موضوع برای من هم سخت بود و تمرکز را از بین میبرد؛ بارها در حین گفتوگو دکمه توقف دستگاه را میزدم و با بچهها بازی میکردم و برایشان قصه تعریف میکردم که همین کارها باعث میشد از فضای روایت فاصله بگیریم و تا بخواهیم بچهها را به بازی کردن مشغول و از کنار خودمان دور کنیم و دوباره به گفتوگو و حس و حال آن برگردیم، زمان زیادی را از دست میدادیم.
معمولا من همیشه ساعت 7 یا 8 صبح به منزل خانم ردایی میرفتم و 8 و 9 شب از آنجا برمیگشتم. ما با هم صبحانه، ناهار و عصرانه میخوردیم و گفتوگوها را پیش میبردیم. درکل این زمان حدود سه تا چهار ساعت مصاحبه مفید داشتیم، چون مدام درحال کنترل کردن بچهها بودیم.
از سختترین خاطرهای هم که در هنگام تبادل روایتها با آن روبهرو شدید، برایمان بگویید.
لحظهای که زهرا با پیکر مهدی تنها شد، سختترین خاطرهای بود که شنیدم و هربار که خودم این قسمت از روایت را میخوانم، اشک در چشمانم حلقه میزند. تنها شدن زهرا و مهدی، لحظه دونفره بسیار زیبایی است؛ در آن لحظه زهرا با پیکر مهدی صحبت میکند و مدام خاطراتی را با جسم بیجان مهدی مرور میکند که در کنار سختیهایی که دارد، بسیار شیرین است.
بازخورد خانواده شهید بعد از انتشار کتاب به چه صورت بود؟
چون کتاب تازه به چاپ سیده است، هنوز بازخوردی از خانواده شهید نگرفتم؛ یعنی مناسب دیدم که خانواده کتاب را بخوانند و محتوا تهنشین شود و بعد بازخورد را جویا شوم. اما وقتی کتاب را قبل از چاپ برای خانم ردایی فرستادیم که تایید بگیریم، نظر ایشان بر این بود که صمیمیتی که بین ما ایجاد شد، باعث شد که بسیاری از حرفهایی که درمورد آن ملاحظه داشتند گفته شود و این مساله کتاب را خواندنیتر کرد.