سمانه استاد / پانزدهم خردادماه امسال، پسر عموی جوانم را به خاک سپردیم، در حالیکه بخش زیادی از اجزای بدنش بیرون از خاک نفس میکشیدند و در تنهای دیگر زندگی میکردند. مهران جوان بود، اما مرگ مغزی جوان و پیر نمیشناسد. بدنش ورزشکار و سالم بود، سیگار نمیکشید، اهل نماز و دین و دعا بود، زن جوان و پسری چهار ساله داشت و حالا مُرده بود. عدد زندگیاش روی 37 ثابت ماند و بعد از این هر خبری که از او برسد، با فعل گذشته خواهد بود. او دیگر هیچ کار جدیدی نخواهد کرد، هیچ جایی نخواهد رفت، هیچ حرفی نخواهد گفت. تمام آنچه درباره اوست از این بعد رنگ گذشته به خود میگیرند و هیچ وقت 38 ساله نخواهد شد. مواجه شدن با مرگ عزیزی که زمانی در کودکی همبازی بودیم، با هم سفر رفتیم و در عروسیاش شادی کردیم، سخت است اما اینکه اعضای بدنش مستقل شدهاند و در بدنهای دیگر حضور دارند آراممان میکند.