چهار برادر که پدرشان بنّا بود و با گاری آجیلفروشی میکرد. چند سال بعد پسرها درسخوانده شده و دو نفرشان وارد کار ساختوساز شدند. بعدها گاری آجیلفروشی به مغازه آجیلفروشی تبدیل شد و پسران بنای ساختمان، پیمانکار ساختوساز شدند. یکی از پسرها رهبری خانواده و مدیریت چند هزار میلیاردی کسبوکار را برعهده گرفت و بعد از سالها کار ساختمانی در نهایت آنطور که میگویند، زیر آوار یکی از همان ساختمانها نیز درگذشت. برخی مردم و مسوولان او را قهرمان آبادان میدانستند که توانسته بود این شهر را با ساختوسازهای آنچنانی تا حدودی آباد کند. حمایت مسوولان وقت از او در عکسها و خبرهایی که سالها از او منتشر میشد اما سبب شده بود تا برخی بر این باور باشند که عبدالباقی آنچه اکنون دارد از راه ارتباطی با همان مسوولان به دست آورده، به همین دلیل حتی پیش از ریزش ساختمان متروپل نیز مغضوب برخی همشهریان خود بود. بعد از ریزش اما اوضاع کمی فرق کرد. حالا دیگر گمانها و پچپچهای مردم به سرتیتر خبر رسانهها تبدیل شد و پرسشی که ایجاد شد این بود که عبدالباقی سر همین یک فقره ساختمان چطور توانسته بدون دریافت مجوزهای لازم، پروژه را به این اندازه از پیشرفت برساند؛ اتفاقی که سبب شد استعداد فوقالعاده او در شناسایی زمینهای مرغوب نیز به کمکش نیاید. بیاعتمادی به او که ناشی از فوت چندتن از شهروندان آبادانی بود، حتی سبب شد که عده زیادی مرگ او را در زیر آوار متروپل باور نکنند.