حاج محمد هیچوقت مکه نرفت
آشناییاش با حاجمحمد از سال1385 و بعد از قهرمانیاش در آسیا شروع شد؛ یعنی از 24سالگی. این موضوع برمیگردد به انتخابی که حاج محمد ناظری در گلچین کردن جوانان داشت. او اولویتش برای انتخاب جوانان، ورزشکار و ورزیده بودن آنان بود. شاید منشأ این موضوع به روزهایی میرسد که حاجی نوجوان بود و عضو تیم ملی نوجوانان که در تیم جوانان پرسپولیس بازی کرده بود (داخل پرانتز بگویم آن زمان که حاجمحمد عضو تیم ملی جوانان بود، روبهروی برزیل بازی کرد و یک گل هم زد!).
حاجحسین، پدر حاج محمد بود و بچه امامزاده حسن(ع)، معروف بود به حاجحسین قمه؛ از این لوتیهای قدیمی که وقتی امام آمد و گفت شاه را ول کنید، با اینکه هیچ پست و سمتی در دستگاه شاهنشاهی نداشت، دست از همه چیز کشید و آمد سمت امام(ره). از همان موقع هم حاجمحمد فعالیت ورزشیاش را شروع کرد. حاجمحمد کنار منش ورزشی، روحیه خلاق، احساسی و لطیفش را هم حفظ کرده بود.
نوکر امامحسین(ع) بود و از میانداران امامزاده حسن(ع). از کی؟ از همان زمان که امام(ره) از پاریس آمد. بعد از آمدن امام(ره) با همین لوتیها یا بهاصطلاح جاهلهای آن دوران محله، تا سه ماه محافظ امام(ره) بود.
روزی هم که رادیو یا همان ضبطصوت در تیرماه سال1360 مقابل حضرتآقا منفجر شد، حاجمحمد بود که آقا را به بیمارستان رساند.
او از بنیانگذاران نیروی دریایی بود و جزو آن چند نفری بود که در کنار شهید عبدالله رودکی، شهید مهدوی،
حاج رضا کریمی و... بهصورت جهادی برای تشکیل نیروی دریایی وسط آمدند و با چند شناور کوچک کار را شروع کردند. حرف حاجمحمد هم این بود که «اقتدار آبهای خلیجفارس و عمان فقط برای ایران است» و جلوی تخلفهایی که عربستان انجام میداد، میایستاد. ازآنجاییکه حاجی روی ایران تعصب داشت شمشیر را از رو بسته بود و هیچ باجی به عربستان نمیداد که کابوس عربستان شده بود. بعدها هم مادرش شهیده «پروین کوثری» در شلوغیهای عربستان به شهادت رسید. همین شد که حاجی هیچوقت به مکه نرفت و بعد از شهادتش دو روز جشن ملی گرفتند و در کانال16 که کانال بینالمللی اعلام کردند.
آهن ربایی از جنس محبت داشت
سال1386 بود که حاجمحمد تصمیم گرفت یگان ویژهای را تاسیس کند؛ نیروی زمینی که تکمیل بود و از قبل وجود داشت اما نیروی دریایی نداشت (قویترین یگانها هم در نیروهای ویژه، نیرو دریایی محسوب میشوند). او با بچههای بسیجی این یگان را راه انداخت. برای حاج محمد هیچ فرقی بین نیروها وجود نداشت؛ اینکه این پسر، پسرِ فلان علامه است، این پسر فلان سردار است یا این پسر بقال است یا هر چیز دیگر... . همه را جمع کرد و همه را یکدست کرد. ظاهر برایش اهمیت نداشت؛ خیلی از بچهها روی دستشان خال داشتند، ششتیغ میکردند، آستین کوتاه میپوشیدند یا هر چیز دیگری که شاید تصورش برای خیلیها دور از ذهن باشد.
امیر سیاوشی، مرتضی کریمی، میثم نظری، مجید قربانخانی و خیلی از شهدای مدافع حرم دیگر از نیروهای همین یگان بودند. باغبانی یاد خاطرهای از شهید قربانخانی میافتد: «یکبار حاجی یک صحبت تلفنی خیلی کوتاه با مجید داشت. حاجی گفت :«این پسر خوبه نگهش دار» این خوب بودنی که حاجی میگفت خیلی حرفها در دلش بود؛ اینکه با اصل و نسب است، انگیزه دارد، میتواند کار خلاقانه انجام دهد و....» حاج محمد متوجه میشد که از یک نوجوان یا جوان رزمنده درمیآید یا نه! و همین دلیل بود که ظاهر را در مراحل بعدی قرار میداد و البته ناگفته نماند که در
کوچه پسکوچههای ذهن بچهها هم پیش میرفت و با مچگیری و بعد از آن با دستگیری، نیروها را خودساخته میکرد و رسم ادب به آنها میآموخت! خودش هم همیشه پای کار بود و دو قدم جلوتر از بچهها، یعنی اینطور نبود که بنشیند و پا روی پا بیندازد و کاری انجام ندهد.
یکی از کارهایی که وقتی بچهها به خودشان میآمدند و میدیدند رنگ و بوی حاج محمد را گرفتهاند،
نمازخوان شدنشان بود. باغبانی میگوید: «حتی یک بار هم از حاجی نشنیدیم که به یکی از بچهها که نماز نمیخواند، بگوید «نماز بخون»، حاجی با محبتی که در دل بچهها کاشته بود، کاری با همه کرده بود که همه مثل او رفتار کنند. همیشه نمازش را سروقت و کامل میخواند و ما هم از او یاد میگرفتیم.»
درجه مالِ آبگرمکن است!
ناگفته نماند که محبت حاجمحمد فقط برای نیروها نبود؛ اهالی بندرکنگ اهل تسنن هستند و خیلی قائل به عزاداری برای امامحسین(ع) نیستند. یک سال لنجی بهصورت قاچاقی داشت از آبهای خلیجفارس رد میشد که دریا طوفانی و لنج غرق شد. سه تن از برادران اهالی بندر کنگ هم در این لنج بودند که بعد از یک روز و نیم نیروهای یگان ویژه سراغ لنج میروند و جنازهها را از آب بیرون میکشند. از آن موقع به بعد با شیعیان انس گرفتند و از آن سال، محرمها برای امامحسین(ع) عزاداری میکنند.
یا اولینباری که در برج 10سال 1387 کشتی ایران ازسوی دزدان سومالی دزدیده شد، حاج محمد و نیروهایش ظرف 22روز به سومالی رفتند و بدون اینکه قطره خونی از دماغ کسی بیاید، کشتی را آزاد کردند و برگشتند که حضرت آقا فرموده بودند: «کار برای خدا یعنی همین...» حاجقاسم هم در جایی درمورد حاجمحمد گفته بود: «ما جهادی را سراغ نداریم که حاجمحمد در آن حضور نداشته باشد.»، ولی نکته جالبی که وجود دارد حاجی هیچوقت نگفت که من فلان کار را کردهام و هیچوقت قائل به درجه نبود. برای خدا کار انجام میداد و همین موضوع باعث میشد که پست و مقام و درجه برایش اهمیتی نداشته باشد و وقتی حرف از درجه میشد تنها یک جمله میگفت: «درجه مالِ آبگرمکنه...!»
فقط دانیال از محبت حاجمحمد بیبهره ماند!
حدود سیصد و خوردهای نیروی نخبه را از سرتاسر ایران گلچین و با خود همراه کرد؛ از جزیره فارور در جنوبیترین نقطه ایران گرفته تا سوریه، سومالی و... . جزیره فارور جزیرهای بود خالی از سکنه، بدون آب و بدون برق. زمانی که جزیره را تحویل گرفتند، جزیره پر بود از مار و عقرب! و چیزی به نام آب آشامیدنی وجود نداشت. خود حاجمحمد کل یک هفته را با یک بطری آب سر میکرد. تخصص هر نیرویی هم که انتخاب شده بود، در یک زمینه خاص بود؛ از چند زبانه بودن و استاد غواصی بگیر تا بهترین پرنده و ... . او بنا به تخصص و توانایی که هر فردی داشت، آن فرد را در جایگاه مناسب و درخور قرار میداد و همین موضوع باعث میشد که نیرو با انگیزه کار کند.
از بس افت فشار هوا در جزیره زیاد بود و باد دریا و جزیره در پشت گیجگاه میپیچید که مسبب بیماریای دریایی میشد که نه میتوان در آنجا چیزی خورد و نه میتوان راه رفت، حتی تعادل راه رفتن را هم از بین میبرد. نیروها از پنج ماه تا یکسال در جزیره میماندند و کار به جایی رسیده بود که کلکل نیروها سر بیشتر ماندن، با هم بالا گرفته بود که شاید دلیل آن محبت و عشقی بود که حاجی به بچهها میداد.
وقت رسیدن نیروها به جزیره، حاجی به استقبال تکتک بچهها میرفت و آنها را در آغوش میگرفت، وقت خداحافظی هم برای بدرقه همین کار را تکرار میکرد؛ موقع استقبال چنان انرژیای از حاجی به آنها منتقل میشد که برای تمام چند ماهی که در جزیره میماندند حال خوبکُن بود، وقت خداحافظی اما این به آغوش کشیدن رفتن را سخت میکرد.
تنها کسی که از محبت دریایی حاجمحمد بیبهره میماند، دانیال، پسر حاجی بود! باغبانی میگوید: «در تمام مدتی که با حاجی بودم و تقریبا میتوانم بگویم تمام روز و گاهی حتی شبها هم با همه بچهها در یک مکان استراحت میکردیم، نه یکبار دیدم که دانیال، حاجی را «بابا» صدا کند و نه یکبار دیدم که حاجی دانیال را مثل بقیه بچهها در آغوش بگیرد! و برای من که از مهر پدری محروم شده بودم و مادرم را هم از دست داده بودم، با وجود حاجمحمد این خلأ برایم قابلتحملتر شده بود.»
از مال دنیا هیچچیزی نمیخواست
جنگ تحمیلی هشت سال طول کشید اما حاجمحمد 11سال سابقه جبهه داشت ولی حتی یکبار هم این موضوع را نگفت! 25سال شیمیایی بود اما حق عائلهمندی در فیش دریافتیاش ثبت نشد. یک پیکان قدیمی داشت که با همان رفتوآمد میکرد، یا در همان خانهای که از قدیم سکونت داشت، زندگی میکرد و حتی یک آجر هم به آن در طول سالهای زندگی اضافه نکرد. باغبانی میگوید: «پسرش متخصص است، استاد غواص است اما الان بیکار است و اصلا از نام پدرش استفاده نمیکند.»
همسر حاجمحمد هم که سال گذشته به رحمت خدا رفت، از خانمهای پای کار انقلاب بود و آموزش نظامی میداد اما تا بعد از وفاتش حاجمحمد یا دانیال هیچ حرفی از او نزدند.
برای خدا کار کُن، همه میفهمند
حاجمحمد هیچوقت آرام و قرار نداشت. وقتی بعد از ماهها ماموریت، چهار، پنج روزی به تهران میآمد، کار کلی از افراد را میانداخت؛ از دلجویی خانواده شهدا و خانواده نیروهایش از هزینه شخصی و عابربانکی که ربطی به تنخواه نداشت و با مرام لوتیگری قدیمیای که داشت گرفته تا دستگیری از رفتگر محله. باغبانی بغضش را قورت میدهد، عکسی از گالری گوشیاش را که عکس مزار حاجی است و دور و بر آن را برف گرفته اما سنگ قبر تمیز است، نشان میدهد و بریدهبریده میگوید: «هر ساعتی از روز یا شب، تابستان، زیر تیغ آفتاب، زمستان، در اوج بارش برف، صبح کله سحر یا هر ساعتی بروی، یک نفر قبل تو آنجا بوده... در محله چیذر رفتگری هست که نوه آن یک پیکسل به سینهاش چسبانده و عکس شهیدناظری روی آن است. یک بار از رفتگر پرسیدم: «میشناختیش؟» گفت: «همیشه هوای من رو داشت» خب این رفتگر نه بسیجی است و نه سپاهی! مردمی بودن حاجمحمد او را عزیز کرد.»
حاجمحمد هیچوقت آرام
و قرار نداشت. وقتی بعد از ماهها ماموریت، چهار، پنج روزی به تهران میآمد، کار کلی از افراد را میانداخت