افتاده بودیم و درها باز نمیشد. سروروی همراهان خونی بود. بهسختی یکی از درها را باز کردند و لنگلنگان از ماشین خارج شدیم... پیشمرگان مسلح بالای سرمان آمدند و با قنداق تفنگ افتادند به جانمان و تا میخوردیم زدنمان و گفتند: سریعتر از جاتان بلند شین و همراه ما بیاین! ما شوکه شده بودیم، سعی میکردیم به مجروحان کمک کنیم. با ضربههای قنداق و لگد و قهقهه و شادی پیشمرگانی مواجهه شدیم که فریاد میزدند، زنده باد کومله! کومله قهرمان، سازمان زحمتکشان!»
اما عنوان کتاب «برده سور» که راغب برای کتاب جدیدش انتخاب کرده، درهای است در شمالغرب سردشت که اوایل انقلاب محل استقرار نیروهای ضدانقلاب بوده است: «کیلومترها راه باریک کنار رودخانه و دره را پیمودیم تا رسیدیم به زندان مرکزی کومله که به آن میگفتند «دانشگاه کومله». توی درهای عمیق با کوههای بلند در کنار رودخانه «برده سور» که بهسمت عراق روانه بود.» جایی نزدیک خط مرزی سردشت و عراق.
داغ توهین را بر دل شان گذاشتیم
کتاب «برده سور» تنها خاطرات راوی(یدالله) را روایت نمیکند. راوی کتاب که تنها بازمانده یک جمع هشتنفری است که همزمان اسیر حزب کومله شدهاند، به روایت خاطرات خود بسنده نکرده و هرکدام از دوستانش را با خاطراتی برایمان به تصویر کشیده است. از سرهنگ که فرمانده گردان کلاهسبزهای ارتشی بوده تا صدرالدین مرموز و تودار و محمد وفایی پاسدار و اهل اصفهان، افرادی که با وجود تفاوتهای حتی ظاهری، یکصدا و یکدل بودند: «وقتی ناامید میشدند توهینهای ناشایستی به امام و نظام جمهوری اسلامی کرده و با الفاظ رکیکی میگفتند به امام توهین کنید ولی ما هشت نفر همقسم شدیم داغ یک توهین را به دلشان بگذاریم. با این شکنجهها نتیجهای نگرفتند تا دست از سرمان برداشتند ولی شکنجههای روحی و روانی همچنان ادامه داشت.» اما بخش اصلی خاطرات راوی از جایی شروع میشود که فکر فرار به ذهنشان میآید، فراری که با یک قاشق شروع میشود: «فرار از چنگ کومله آدمکش و قاتل، شیرین و دلچسب بود. چون آزادی از دست این کمونیستهای ازخدا بیخبر محال به نظر میرسید. دو راه بیشتر وجود نداشت یا اعدام یا مبادله. مبادلهای که انجام نمیشد و تنها راه باقیمانده پیش رو اعدام بود. پس برای رهایی از اعدام چارهای نداشتیم جز امید و تلاش برای فرار از زندانهای مخوف کومله.» موضوعی که میتوان روی آن مانور داد و سریالی به جذابی سریال فرار از زندان برای نوجوانان و جوانان ساخت.
راوی کتاب، یدالله لابهلای خاطرات اسارت و چگونگی فرار از میان کوهها و درهها، کمی هم تفکرات اعضای حزب کومله را برای خواننده رو میکند، افرادی که دانسته و ندانسته منکر دین و قرآن، خدا و پیغمبر و قیامت بودند و از جامعه اشتراکی دم میزدند: «اندک افراد باسوادی بین پیشمرگان کومله بودند که بیشترشان معلم اخراجی بودند و از ایدئولوژی کمونیستی و مائوئیستی دفاع میکردند... اما قریب به اتفاق پیشمرگان کومله یا بیسواد بودند یا بهزور سواد خواندن و نوشتن داشتند ولی از فلسفه مارکس، هگل، لنین، سوسیالیزم و کمونیزم دم میزدند...»
«برده سور» روایت اسارت یک نیروی نظامی نیست، روایت معلمی است که برحسب وظیفه به استانی دور از محل زندگیاش فرستاده میشود، معلمی که از معمولیترین اقشار جامعه است و تنها برای آموزش اعزام شده است اما به اسارت درمیآید، فرار میکند و میان حزبهای مخالف دست به دست میشود. این کتاب که ازسوی انتشارات سوره مهر و در 178صفحه چاپ و منتشر شده، نهتنها روایت یدالله که روایت بسیاری از مردم مظلومی است که اوایل انقلاب میان جادهها و شهرهای کردستان و کرمانشاه، ازسوی احزاب کومله و دموکرات اسیر شده یا به شهادت رسیدهاند.