غالبا 10روز به 10روز در خط مقدم، دوکوهه یا هر اردوگاهی که بودیم نیت میکردیم تا بتوانیم نمازهایمان را کامل بخوانیم یا روزه بگیریم؛ آنقدر شور و هیجان جوانی بر ما مستولی بود که اصلا گرما و گرسنگی برایمان معنا نداشت. گاهی پیش میآمد در پادگان دوکوهه یک ساعت قبل اذان مغرب گلکوچک هم بازی میکردیم تا اذان بگویند و افطار شود.
بچهها در افطاری دادن شریک میشدند. گاهی پیش میآمد که به شهر میرفتند و قبل از اذان مغرب برمیگشتند. از شهر سبزی تازه، نان و چیزهایی مثل حلیم و آش که با سفره همیشگی فرق داشت، تهیه میکردند.
یادم میآید در منطقه جنوب که گاهی سفره افطار و سحر در گرمای بالای 50درجه پهن میشد، یکدفعه گله گرازهای وحشی با تعداد حدود 15، 20تا به چادر حمله میکردند و از این طرف چادر که وارد میشدند، همهچیز را لگد میکردند و از آنطرف چادر بیرون میزدند. حالا فکر میکنید عکسالعمل ما این وسط چه بود؟ هیچی! ما هیچ چارهای نداشتیم جز اینکه از کنارهها به دیوارههای برزنتی چادر بچسبیم!
گاهی اوقات هم پیش میآمد که سر سفره افطار یا سحر ناگهان یکی از بچهها فریاد میزد: «رتیل...!» چشم همه بهسوی سقف چادر میچرخید که میدیدم بله... یک یا چند رتیل روی سقف چادر درحال رژه رفتن هستند که خطر جدی برای ما داشت. خلاصه اینکه با پلاستیک آنها را میگرفتیم و در محیط باز رها میکردیم. جدا از رتیلها، عقربها هم بودند که آرام وارد چادر یا محل استقرار میشدند و باز بچهها از یک طریق دیگر سختی را به جان میخریدند و آنها را از مقر بیرون میکردند.
یک روز دیگر از روزهای رمضان را به خاطر دارم که بعد از افطار تا خود زمان سحر یکسره درحال فوتبالبازی و والیبالبازی کردن، آن هم در حد حرفهای بودیم، این بازیها بین گردانها انجام میشد و قهرمانی بهطور دورهای و حذفی و با داوری خوب پیگیری میشد!
معمولا بعد از افطار که مقداری سنگین میشدیم، اگر در اردوگاه کرخه بودیم، با بچهها کنار رودخانه دز به شبنشینی همراه با مناجاتخوانی و جزءخوانی قرآن میگذشت، اگر هم در پادگان دوکوهه بودیم، بازی فوتبال را ترجیح میدادیم، چراکه پادگان برق داشت و بازی فوتبال در شب خیلی حال میداد.
تا خود دوکوهه دهانم باز بود
پیش میآمد بعد از افطار هفتهای یکی، دو بار به رستوران عموصفر در سهراهی اندیمشک-دزفول- اهواز میرفتیم. یک شب دکتر بختیاری، معاون گردان من و چند نفر از بچههای قدیمی و همراه گردان (به بچههایی گفته میشد که در اتاق فرمانده گردان بهلحاظ سابقه، نقش آچارفرانسه گردان را داشتند) را برای خوردن شام به رستوران عموصفر دعوت کرد.
شش، هفتنفر میشدیم؛ من، داش علی یزدی، داش حمید، داش حسین خواجوی و داش حبیب خانباخانی که روی تویوتای گردان سوار شدیم و به شهر رفتیم. در رستوران عمو تازه جوجهکباب مد شده بود. ما هم جوجه سفارش دادیم. وقتی سرویس غذا را چیدند، بین قاشق و چنگال و نان، فلفلهای گرد بهصورت قلبیشکل هم وجود داشت. یکی میگفت: «اصلا تند نیست»، یکی میگفت: «فلفل دزفوله خیلی تنده»، یکی میگفت: «قرمزهاش تنده و سبزش تند نیست» خلاصه بحث بالا گرفت که یکدفعه دکتر بختیاری گفت: «هر کی یکی از این فلفلها رو بخوره، فرداشب دزفول، آبهویج مهمان من.» من چون خیلی بیکله بودم و غد! گفتم: «بده به من» یکی از فلفلها را خوردم. اصلا انگار نهانگار که فلفل خوردم، همگی باتعجب نگاه میکردند. دکتر گفت: «دمت گرم داشعلی!» دکتر مجدد گفت: «اگه دومی رو هم بخوری شام فرداشب هم با من!» من هم یک فلفل دیگر برداشتم و همینجوری که کریخونی میکردم، یواش زیر میز بدون اینکه کسی ببیند و متوجه شود، داخل فلفل را خالی کردم. بعد که حواسها پرت شد، گذاشتم روی میز و گفتم: «من میخورم.» سریع فلفلی که داخلش را خالی کرده بودم، در دهانم گذاشتم که چشمتان روز بد نبیند. از داخل و از بیرون آتش گرفتم. هرچه آب میخوردم افاقه نمیکرد. آنقدر حالم بد شد که موقع برگشت وقتی عقب تویوتا سوار شدیم تا خود دوکوهه دهانم را
باز نگه داشته بودم تا شاید کمی از سوزش بدنم کم شود. به محض رسیدن به پادگان
شکمم رو روی سیمان و لب حوض دوکوهه گذاشتم تا کمی خنک شوم اما هیچ اثری نداشت. آنقدر آب خورده بودم که مثل آکواریوم شده بودم و موقع راه رفتن، صدای شلپشلپ آب از شکمم شنیده میشد. خلاصه چهار، پنج ساعتی به این درد مبتلا بودم ولی گذشت.
یک افطاری لاکچری در دوکوهه
ناگفته نماند که همیشه بین بچهها سر وقت اذان مغرب اختلافنظر بود؛ اینکه آیا غروب خورشید همان چیزی است که با چشم میبینیم یا نه؟! بگذریم...
یک روز افطاری نوبت من بود؛ نوبت من بود که هم خادمالحسین باشم و هم برای بچههایی که قصد 10روزه کرده بودند، افطاری درست کنم. بعدازظهر رفتم شهر. در دزفول یک دوست داشتم که از او یک سماور زغالی امانت گرفتم با زغال لیمو. سبزی تازه، نبات، چای،
چند دست استکان و نعلبکی، نان تازه، حلیم و آش شلهقلمکار هم گرفتم و برگشتم پادگان.
طوریکه هیچکدام از بچهها متوجه نشوند، بهطور مخفیانه وارد یکی از اتاقها شدم و سفره نویی که خریده بودم را کف اتاق پهن کردم. بشقاب ملامینهای خورشخوری را با قاشق و چنگالهای تهیهشده خیلی مرتب و زیبا چیدمان کردم و بهاصطلاح کاری کردم کارستان! بعد اتاق را با پوشاندن پتو کاملا تاریک کردم. یک لامپ بود یا نورافکن قوی(دقیق یادم نمیآید) که آن را بالای سفره به نزدیک سقف وصل کردم و در اتاق را بستم. به هیچکدام از بچهها تا وقت افطار اجازه ورود به اتاق را ندادم. وقتی هنگام افطار شد، چشم بچهها را یکییکی بستم و گفتم مدیون هستید اگر چیزی را ببینید. خلاصه حدود 6نفر شدیم. وقتی اذان داد چراغها را روشن کردم. بچهها همه از چیدمان و سفرهآرایی من شوکه
شده بودند. شاید بعضی از آنها ماهها و بعضیها سالها این تجملات خانوادگی را ندیده بودند. من موفق شده بودم این صفای سفره ایرانی را در محیط جبهه که هر روز و شب، صبحانه را در لیوان پلاستیکی یا لیوان چای با شیشه مربا میخوردند زنده کنم؛ لذت نوشیدن چای با استکان و نعلبکی، آن هم چای خوب ایرانی درجهیک را که یکی از بچهها از فومن آورده بود دم کردم (چای زغالی) و خلاصه این بهترین شب و بهترین افطاری بود که بچهها در سالها و ماههایی که در جبهه حضور داشتند، دیدند.