در نخستین مراسم سالگرد شهادت شهید سرلشکر سیدمحمد حجازی، جانشین نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که صبح پنجشنبه 25فروردینماه 1400 در تالار بزرگ وزارت کشور با حضور خانواده شهدا، جمعی از مسوولان کشوری و لشکری و با سخنرانی سردار سرتیپ پاسدار اسماعیل قاآنی، فرمانده نیروی قدس سپاه برگزار شد، از کتابهای «سردار سربلند» مجموعه خاطرات و «سربلند» یادنامه سردارحجازی رونمایی شد. در ادامه روایتی را که طی گفتوگو با مرضیه سلیمانپور، همسر سردارحجازی انجام شده است، میخوانید.
کم بود اما باکیفیت
20سال بیشتر نداشت. تازه انقلاب شده بود و پیروزی سالهای اول انقلاب چنان انگیزه و نشاطی به جانش انداخته بود که تقریبا تمام ساعتهای روز را به فعالیتهای فرهنگی در بسیج خواهران سپاه پاسداران اصفهان میگذراند؛ برایش فرقی نداشت در کار آموزشی و نهضت مشغول باشد یا در جهاد. یکی از رازهای مگویش به خاطر شرم دخترانه این بود که با یکی از بچههای سپاه یا جهاد ازدواج کند. با علم به اینکه از تمام مشکلات زندگی در این مسیر خبر داشت ولی یکی از ایدهآلهای ازدواج که در رویاهای مرضیه سلیمانپور 17ساله میگذشت، زندگی با یک پاسدار یا جهادی با همه سختیهای پیش رویش بود.
حالا که مرضیهخانم سلیمانپور میخواهد از اولین روزهای آشنا شدنش با حاجمحمد حجازی تعریف کند، 40سال از آن روزها میگذرد. گذر ایام گوشه چشمهایش چین انداخته و غم نبود حاجمحمد در این چندماه، مهمان همیشگی و کهنه کنج نگاهش شده است؛ هرچند حضور نوهها و شیطنتهایشان حال و هوایش را عوض میکند و لبخند بر لبانش مینشاند اما یاد نبود حاجی در همان خلوتهای چندثانیهای، خنج به دلش میاندازد. این را میتوان از غزل حافظی که یک شب وقتی مرضیهخانم در لحظههای دلتنگی به حافظ تفأل میزند و آن را در اول سررسیدی که به ما هدیه داد تا صحبتهایشان را یادداشتبرداری کنیم، متوجه شد:
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بندهنواز
نیازمند بلاگو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مرادست خاک کوی نیاز
لبخند سردار در قاب عکس میزبان ما شد
در آستانه سالگرد شهادت سردارحجازی مهمان منزل حاجخانم و حاجآقا شدیم؛ خانهای در یکی از محلههای شرق تهران. از همان ابتدا که وارد خانه شدیم نگاه نافذ و مهربان سردار که با لبخند معروفش در قاب عکس روی دیوار قاب گرفته شده، کنار مرضیهخانم و زهرا(دختر ارشدشان) میزبان ما شد. عکسهای سردار در قابهای مختلف روی دیوارهای خانه، حضور حاجی را برایمان ملموس کرده بود. حاجخانم منجنیق خاطراتش را پرت میکند به سال1360؛ به همان سالهایی که 20سال داشت و فعال پایگاه بسیج خواهران بود.
ماجرا از همان روزهای فعالیت مرضیه در پایگاه بسیج شروع میشود. روزی یکی از دوستان خانوادگی که همسرش با محمد همکار بود و بهواسطه نسبت فامیلی مادری دوری که با خانواده سلیمانپور داشت و آنها را میشناخت، پیش مرضیه میرود و از خصوصیات محمد برایش تعریف میکند و از او میخواهد که برای خواستگاری با خانواده مطرح کند.
ازآنجاییکه آن زمان شرایط مثل الان نبود و مرضیه هم خیلی خجالتی بود، به دوستش میگوید: «من که رویم نمیشود و نمیتوانم با خانواده مطرح کنم. این کار را بهعهده خودتان میگذارم.» ناگفته نماند که هیچ دیداری بین این دختر و پسر جوان صورت نگرفته و فقط تعاریف بود که منتقل شد.
قرار خواستگاری گذاشته شد و خانواده حجازی به منزل سلیمانپورها رفتند. بعد از جلسه اول که همه صحبتها خوب پیش رفت، قرار جلسه دوم گذاشته شد اما در همین فاصله اتفاقاتی افتاد که قرارها را به تعویق انداخت؛ حاجاحمد حجازی (پسر ارشد خانواده حجازی) در جریان خنثیسازی انبار مین به شهادت میرسد و همین باعث میشود که مراسم بلهبرون و عروسی مرضیهخانم و محمدآقا به بعد از مراسم چهلم شهیداحمد و قبل از محرم و صفر برسد. شروع زندگی حاجمحمد و مرضیه، همانطور که حاجی در صحبتهای جلسه اول خواستگاری گفت، در دو اتاق از خانه پدریشان بود.
مهاجرتهایی که تمامشدنی نبود
هشتماه بعد از شروع زندگی مشترک، اولین مهاجرت مرضیهخانم و حاجمحمد شروع شد؛ آنها حدود سه سال در مشهد بودند. آقای حجازی در آن سالها جانشین آقای محتاج در قرارگاه قدس بود و علاوه بر این هم همچنان برای انجام عملیاتها به مناطق عملیاتی جنوب رفتوآمد داشت.
مرضیهخانم و حاجمحمد بعد از سه سال زندگی در مشهد، حالا جمع دونفرهشان با زهرا سهنفره شده بود که باید برای ماموریت جدید به اهواز میرفتند. خدا راضیه را به آنها هدیه داد و در اهواز چهار نفر شدند اما حاجمحمد بیشتر روزها و شبها در منزل حضور نداشت و این مرضیهخانم بود که باید دو دختر خردسال را نگهداری میکرد.
اهواز در محله «زیتونکارگری» زندگی میکردند؛ یکی از محلههای مستضعفنشین اهواز که همه عربزبان بودند. تمرکز نیروهای بعثی برای بمباران هوایی روی همین مناطق مستضعفنشین بود.
سال1366 بود که مقصد بعدی مهاجرت مشخص شد؛ اینبار همدان. وضعیت همدان خیلی بهتر از اهواز بود. همدانیها بیشتر هوای خانوادههای رزمندهها را داشتند. در ساختمان جدید، علاوهبر خانواده حجازی، چند خانواده دیگر هم ساکن بودند که همه از خانوادههای رزمندهها بودند، بچههای ساختمان هم همه تقریبا با هم همسن بوده و همبازی یکدیگر شده بودند.
شاید حاجمحمد در سالهایی که خانواده در همدان مستقر بودند، میتوانست در ماه اندازه یک شب به خانه بیاید اما به قول مرضیهخانم: «همان یک شب تربیت محمدآقا اندازه یکماه تربیت من تاثیرگذار بود.»
حاجی وقتی به خانه میرسید، آنقدر خسته بود که سفیدی چشمانش قرمز و خون افتاده بود اما با همان وضعیت بهجای استراحت برای زهرا و راضیه کتاب میخواند و نهایت استفاده را از آن حضور چندساعته میبرد.
شبی که مرضیهخانم پاسبان کل ساختمان شد
سال1367 که قطعنامه پذیرفته شد، همه خانوادهها خوشحال بودند که همسرانشان از منطقه برمیگردند و روال زندگی عادی میشود. مرضیه منتظر تماس حاجمحمد بود. با همه سختیها تماس برقرار شد اما برعکس چیزی که فکر میکرد، حاجی به مرضیه گفت: «امشب همه اهالی ساختمان را دور هم جمع کن و حسابی حواست بهشون باشه. یک اسلحه در خانه مخفی کردم که اگه احساس خطر کردید باید از اون استفاده کنید. منافقین حمله کردن و قصدشون تهرانه که احتمال داره از همدان رد بشن. هر اقدام مشکوکی رو که اطراف ساختمون اتفاق میافته رصد کن. از این موضوع به کسی چیزی نگو که نگران نشن.»
مرضیه آن شب همه خانوادهها را دور هم جمع کرد، بعد از اینکه دعای توسل خواندند و شام مختصری خوردند، اجازه نداد کسی به واحد خودش برود و گفت: «امشب همه در واحد ما بخوابید.» خودش آن شب تا صبح نخوابید. تمام توصیههای حاجی مثل نوار در سرش دوره میشد. مدام از بالکن اطراف ساختمان را چک میکرد. هر حرکت مشکوکی را رصد میکرد که مبادا از طرف منافقین باشد. نیمههای شب حرکتهایی را از ساختمان مقابل دید که حساسش کرده بود. اسلحه را آماده کرد و منتظر بود تا اگر اتفاقی افتاد، دست به اسلحه باشد اما خدا را شکر آن شب گذشت و خطری ساختمان را تهدید نکرد.
از سال1369 تا 1400 هنوز 10سال نشده؟!
بعد از عملیات مرصاد که آخرین عملیات بود، رزمندهها از جبههها برگشتند. هرکدام دست خانوادههایشان را گرفتند و عازم دیارشان شدند. حاج محمد هم از منطقه آمد و بالاخره با مرضیه و بچهها به اصفهان رفتند اما هیچکدام از اسباب و وسیلهها از کارتنها بیرون نیامد. چند روز منزل مادری حاجی بودند و چند روز خانه پدری مرضیهخانم؛ آن مدت بیشتر به مهمانی گذشت، تا اینکه حاجی گفت قرار است برویم تهران! مرضیه با تعجب گفت: مگه جنگ تموم نشده؟ بذار چند سال هم اصفهان پیش خانوادهها باشیم.
- میدونید که وضعیت کار ما به چه صورته خانم؟!
- بله میدونم... حالا قراره چند سال تهران بمونیم؟
- من که نمیدونم قراره چند سال بمونیم اما فوقش 10سال...
دوباره وسیلهها بار ماشین شد و اینبار جلوی آپارتمانی در یکی از شهرکهای سپاه تهران تخلیه شد.
حاجمحمد سال1369 بهعنوان فرمانده وارد بسیج شد و دهه70 را در این سمت فعالیت داشت. اواخر همین سال هم خدا فرزند دیگری به خانواده حجازی داد؛ خرداد1369 بود که حاجمحمد و مرضیهخانم پسردار شدند و اسمش را علی گذاشتند.
در این دهه با اینکه مشغله خیلی بیشتر شده بود و ایدههای زیادی داشتند اما زندگی به سکون تقریبی رسیده بود؛ تقریبا هر شب به خانه میآمد و پنجشنبهوجمعهها را هم با خانواده بود، گرچه ماموریتهای زیادی هم میرفت اما ثبات بیشتری داشت. زهرا که در دهه70 در سنین نوجوانی و جوانی بود، چیزهای بیشتری از حاجی به یاد دارد، میگوید: «هرچند بابا شبها خیلی خسته بود اما هیچوقت مسائل کاری را از پشت در، وارد حریم خانه نمیکرد. یاد ندارم یک بار چیزی از بابا خواسته باشیم و گفته باشد که خسته هستم و بگذارد برای یک وقت دیگر، درحالیکه واقعا خسته بود! بابا همیشه حواسش به ما بود و از دغدغههای ما خبر داشت؛ گرچه خیلی کم
حرف میزد اما گوش شنوای خوبی بود و همیشه با کمترین حرفها بیشترین آرامش را به ما میداد. بابا همیشه برای حرف زدن و درددل کردن ما وقت میگذاشت و علاوه بر اینها به علاقههای ما هم خیلی اهمیت میداد، مثلا من به فیلم و جشنواره علاقهمند بودم، ایشان حتی برای این موضوع هم وقت میگذاشت.»
اینبار فراتر از مرزها
اواخر سال1392 بود که حاجی پیشنهاد سفر لبنان را به مرضیهخانم مطرح کرد:
- من خیلی لبنان رو دوست دارم. اگر موقعیت
پیش بیاد، میآیید؟
- اما شما الان توان جسمیتون نسبتبه قبل کمتر شده. اونجا کار بیشتری از شما میخوان. شما میتونید؟
- اگر آقا از من بخوان، نمیتونم نه بگم. میخوام ببینم شما همراهی میکنید؟
- اگر نظر آقا باشه چرا همکاری نکنم؟ هیچ مشکلی نیست.
- پیشنهاد حاجقاسم هم هست. گفته فکر کن. من گفتم اول با شما مشورت کنم.
یک ماهی از ازدواج علی میگذشت و حاجی و مرضیهخانم تنها شده بودند. یک روز که حاجمحمد به خانه آمد به مرضیهخانم گفت: برای رفتن به لبنان از من جواب خواستن و اگر بنا به رفتن باشه، برای ماه آینده باید بروم.
- گفتم اگر دستور آقاست، من هیچ مشکلی ندارم.
خرداد1393 بود که حاجمحمد عازم لبنان شد، مرضیهخانم هم مردادماه به حاجی ملحق شد. حاجی از همراه شدن مرضیهخانم در این سفر خیلی خوشحال بود. اولین ذوق خودش را در دیدار اول بعد از پرواز مرضیهخانم نشان داد؛ اولین ناهار دونفره لبنان برای مرضیهخانم از شیرینترین خاطرات لبنان است.
حاجمحمد بعد از حاجقاسم کمحرفتر شد
مرضیهخانم در پنجسالی که با حاجی در لبنان بود، بیشتر از هر وقتی حاجمحمد را دید و کنارش بود. شرایط کار در لبنان به صورتی بود که روزها تا ساعت 10، 11 خانه بودند و شبها تا ساعت 2 و 3 بامداد سرکار. همین موضوع باعث شده بود که ساعتهای بیشتری را کنار مرضیهخانم باشد اما موضوعی که وسط تمام همه
حال خوشی که کنار حاجی داشت آزارش میداد، دلتنگی بچهها بود. در این پنج سال که حاجی و مرضیهخانم لبنان بودند، پنج نوه دیگر به جمع خانواده حجازی اضافه شد. راضیه هر دفعه که زنگ میزد، آمار دقیق روزهایی را که حاجآقا و مرضیهخانم نبودند میداد و میگفت: «بابا کِی این دوری تموم میشه و برمیگردید؟» حاجی هم در جواب میگفت: «هر وقت نوهها 6تا شدند ما برمیگردیم...» ناگفته نماند که هر 45روز تا دو ماه دلشان طاقت نمیآورد و میآمدند ایران تا بچهها و نوهها را ببینند؛ اگر حاجمحمد هم به اقتضای مشغله کاری نمیتوانست بیاید، مرضیهخانم تنها میآمد و برمیگشت، چون طاقت اشکهای بدون صدای محمدامین (نوه بزرگ خانواده که آن موقع تقریبا پنج سالش بود) را نداشت.
زهرا میگوید: «با خواهر و برادرم تصمیم گرفته بودیم که هفتهای یکبار خانه بابا و مامان جمع شویم تا کمی از دلتنگیهایمان کم کنیم. خانه پدری بوی مامان و بابا را میداد.»
همه چیز خوب بود تا صبح 13دیماه 1398؛ همان صبحی که خبر شهادت حاج قاسم همه معادلات را برهم زد. صبح 13دیماه حاجی و مرضیهخانم با اولین پرواز دمشق بدون خداحافظی مرضیهخانم با دوستان لبنانیاش که در این پنج سال حکم دخترانش را هم پیدا کرده بود و بعدا بهخاطر شیوع کرونا نتوانست به لبنان برگردد و با آنها دیداری تازه کند، به ایران برگشتند.
حاجمحمد بعد از شهادت حاجقاسم مسوولیتش سختتر شد و کمحرفتر. زهرا میگوید: «با اینکه من و خواهرم در این یک سال آخر خیلی دوست داشتیم مثل قبل با بابا حرف بزنیم و از «گوش شنوا بودنش» لذت ببریم اما بهحدی او را ناراحت و درگیر مشکلات و تحت فشار کاری میدیدیم که ترجیح میدادیم در این چند ساعتی که در خانه است استراحت کند و ما دردی به دردهای او اضافه نکنیم.»
راستش ما اصلا بازنشستگی نداریم
حالا یک سال از نبود شهید سردارمحمد حجازی میگذرد و خانه سردار پر است از عکسهای قابگرفته که هرکدامشان با آدم حرف میزنند. در یکی از دیوارهای خانه کتابخانهای بالغ بر هزار جلد کتاب وجود دارد که وقتی مرضیهخانم قبل از سفر لبنان به حاجی گفته بود: این همه کتاب داریم. کی میخوای اینها رو بخونی؟
- یه روز بازنشسته بشم همه اینا رو دستهبندی میکنم و میخونم.
- به امید اون روزی هستم که قول دادی چند سال قراره قم زندگی کنیم. دوست دارم تو دوران بازنشستگی یه خونه نقلی بگیریم و اونجا باشیم.
- من هم دوست دارم اونجا باشم ولی راستش ما اصلا بازنشستگی نداریم.
در این مطلب که برشی از زندگی حاجمحمد حجازی به روایت نزدیکترین همراهان زندگیاش بود، از سال1360 تا 1400 گفته شد؛ چیزی حدود 40سال. شاید این سوال پیش بیاید که چرا از شهادت حاج محمد چیزی
گفته نشد و حرفی از لحظه تنها شدن مرضیهخانم نقل نشد؟ در جواب این سوال باید گفت که پاسخ دادن به این سوال یکی از سختترین گفتوگوها برای مرضیه سلیمانپور است که 40سال تنها همدم لحظههایش در هر شهر و دیاری، فقط و فقط (عشق معنوی)
حاج محمد و نه حضور فیزیکی او بوده است. قطعا روایت ازدستدادن این یار 40ساله و وداعی که با حضور گسترده مردم صورت گرفت و امکان اختلاط
چند دقیقهای را برای او فراهم نکرد، خیلی سخت است. به همین دلیل نیز سعی کردیم از مطرح کردن چگونگی لحظه جدایی مرضیهخانم از همراه 40سالهاش و تنهایی بعد از او صرفنظر کنیم.
هشتماه بعد از شروع زندگی مشترک، اولین مهاجرت مرضیهخانم و حاجمحمد شروع شد؛ آنها حدود سه سال در مشهد بودند. آقای حجازی در آن سالها جانشین آقای محتاج در قرارگاه قدس بود