الان بیشتر گرفتار کارهای دانشگاه هستم و در این روزهای امتحانات، مشغول امتحان دادنم اما کلا کارهای زیادی در دست دارم؛ مثلا جلد سوم کتاب «فتوا» حدود 150 صفحه دیگر لازم دارد تا تمام شود. دو جلد قبلی این کتاب با نامهای «خروس تاجدار است» و «قابیل از شکارگاه برمیگردد» قبلا چاپ شده و خیلی هم مورد تقدیر قرار گرفته است. مرحوم امیرحسین فردی و بچههای مسجد آن را تقدیر کردند. بیشتر آن دو جلد درباره زندگی شاه و خانواده اوست. اگر سراغ تاریخ انقلاب رفتم، هدفم این بود که در این دو کتاب، تاریخ را تبدیل به رمان کنم و جلد سوم هم در همین راستاست.
جلد سوم قرار است با عنوان «جنگ بدون صلح» به چاپ برسد؟
بله «جنگ بدون صلح».
این جلد بر کدام بخش تاریخ متمرکز است؟
در دو جلد اول فتوا تاریخ را میگویم و جلد سوم درباره تداوم تاریخ انقلاب است؛ البته مقداری هم چاشنی داستانی که ممکن است منبع تاریخی نداشته یا داشته باشد اما خیلی مشخص و روشن نباشد، به آن اضافه کردم تا از آن حالت خشک تاریخی بیرون بیاید و تبدیل به رمان شود.
شما کتابهای تحسینشدهای درباره تاریخ جنگ و تاریخ انقلاب نوشتهاید. مقداری درباره این کتابها بگویید.
کتابهایی که من نوشتهام اغلب موثر بوده و دیده شدهاند اما چون ناشران پروپاقرصی ندارم هرکدامشان یکی دو وعده چاپ شده و بعد چون خودم مشغولم و نمیرسم، پیگیری نشده است؛ مثلا رمان «چرا یکی شاهزاده میشود» یکی از همینها و «ترکههای درخت آلبالو» هم نمونه دیگری است.
چرا این اتفاق افتاده است؟
مثلا ترکههای درخت آلبالو خیلی فروش داشته اما من به دلیل مشغولیت و گرفتاریها اصلا نمیرسیدم دنبالش بروم و ناشران هم چون اکثرا دولتی بودند، یک بار چاپ و بعد رهایش میکردند. الان همین کتاب تازه به چاپ چهارم رسیده و البته از این بابت ناراحت نیستم.
شما کتاب موثر دیگری هم درباره حج با نام «کعبه هفتاد» نوشتید؛ داستان شکلگیری آن کتاب چه بود؟
من در سال 70 به همراه جانبازان برای حج به مکه رفتم. حادثهای در آن کتاب به وجود آمد که اولین نسخه عملیاتی بود که سعودیها میخواستند بر سر حجاج ایرانی بیاورند. در آن کتاب چیزی نوشتم که عملا هشداری بود تا همه بدانند که اینها چگونه ما را دنبال میکردند و چه بلاهایی سر جانبازان درآوردند. ناشر دولتی این کتاب هم نمیخواست آن را چاپ کند. من به او گفتم شما این را چاپ کن و او هم فقط 700 نسخه چاپ کرد و بعد خودم همه آنها خریدم و توزیع کردم. خب این کتاب هم یک مقداری مهجور شد و مهجور ماند.
ظاهرا دیداری هم با سید حسن نصرالله داشتید؟
کتاب دیگرم شرح دیدار با سید حسن نصرالله است که به همراه چند نویسنده دیگر از جمله آقای امیرخانی در لبنان به دیدار ایشان رفتیم و کمی پس از آن هم جنگهای 33روزه اتفاق افتاد. این واقعا لطفی بود که خداوند به ما کرد و ما در آن روزها با ایشان دیدار کردیم و افتخاری بود. اما همه این کتابها مهجورند چون بنده که صاحبشان هستم اصلا نمیرسم پیگیر حواشی چاپشان باشم.
خب برویم سر کتاب «ترکههای درخت آلبالو»؛ نوشتن این کتاب از کجا آغاز شد؟
این کتاب یک آغاز خوبی داشت. من در همان سالهای ابتدای جنگ به این فکر بودم که کتابی درباره جنگ بنویسم اما بیشتر از آن مساله کردستان توجهم را جلب کرد. کردستان کلا به حساب نمیآمد و دولت موقت در آنجا هم فعالیتهایی داشت که در این وضعیت تاثیرگذار بود؛ البته نمیدانم... شما این کتاب را خواندهاید یا خیر؟
خیر متاسفانه باوجود پیگیریها هنوز میسر نشده...
بله، این کتاب را انتشارات اسم و آقای مکرمی منتشر کرده که بسیار بچههای خوبی هستند و من میگویم یک نسخه برای شما بفرستند. خب بگذارید قبل از داستان کردستان ماجرای «کارون پر از کلاه» را برای شما بگویم. یک مجموعه داستان به همین نام که در سال 59 در روزنامه «جمهوری اسلامی» درست در زمانی که خرمشهر دست دشمن بود، چاپ شد. من آن زمان دیداری با کسی داشتم که به نوعی پیشگویی کرده بود و من همان پیشگویی را تبدیل به داستان کردم. پیشگویی این بود که سربازان خمینی ؟ره؟ خرمشهر را آزاد میکنند و کارون پر از کلاه میشود. سال 60، 61 روزنامه اطلاعات عکسی انداخت که همین الان هم میتوانید پیدایش کنید که نشان میداد کارون پر از کلاه شده است چون دشمنان ما در آب خفه شده بودند؛ یعنی من یکی، دو سال قبل از آزادی خرمشهر داستان را نوشتم و مصاحبهام هم همان زمان در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شد. اینها کمک کرد که من مطمئن شوم جنگی درخواهد گرفت.
و به همین خاطر به سراغ ترکههای درخت آلبالو رفتید؟
من خیلی کوشش کردم که بتوانم قهرمان اصلی این داستان را پیدا کنم و البته موفق نشدم. ایشان یک سرهنگ ارتشی بود که ابتدای انقلاب زندانی شد و بعد به کردستان رفت.
شما چطور با شهید ایرج نصرتزاد که دریادار سیاری هم در تقدیر اخیرشان از کتاب شما خیلی مختصر به زندگی عجیب ایشان اشاره کردند، آشنا شدید و کتاب دربارهشان نوشتید؟
من اصلا ایشان را ندیدم؛ فقط دنبالشان بودم چون اخبار جنگ را پیگیری میکردم. در آن سالی که کتاب چاپ شد باز هم کردستان مهجور بود و هر اتفاقی در کردستان میافتاد در اخبار گفته میشد اما تبلیغ نمیشد. این کتاب تبلیغ کرد. یکی از فرماندهان بزرگ ارتش وقتی این کتاب به دستشان رسید، با من تماس گرفتند و گفتند این کتاب را که دیدم اصلا 10 سال به عمرم اضافه شد. ایشان گفت طوری شده بود که اصلا کسی جنگ کردستان را به خاطر نمیآورد. جوانان و خیلی از بزرگان ما در کردستان شهید شدند و نامی از ايشان نبود. در موخرهای هم که در چاپهای قبلی برای داستان آورده بودم، نوشتم که شهدا کمک کردند تا این کتاب را بنویسم.
اما در جریان نوشتن همین کتاب و پیدا کردن این شهید، چیزی را هم به شما بگویم که در تاریخ به شما نمیگوید. من دنبال این بودم که بتوانم آثار واقعی از این شهید پیدا کنم و بعدها هم فرزندان ایشان را پیدا کردم که البته هیچکدامشان با من همکاری نکردند و من مجبور شدم به ارتش بروم. آن زمان هم ارتش کاملا تخلیه نشده بود و هنوز افرادی در پادگانها بودند. جنگ تازه شروع شده بود و نهایتا مجبور شدم به حزب بروم. آن زمان
رهبر معظم انقلاب هم به حزب و دفتر روزنامه ما رفت و آمد داشتند.
از طرفی در آن دوره آنقدر علیه شهید بهشتی تبلیغات کرده بودند که ایشان خیلی ثروتمند است و پسرش چطور زندگی میکند و... آنقدر تبلیغ شده بود که حتی خود من هم به عنوان نویسنده تردید داشتم. روزهای اول جنگ بود و یادم است که خرمشهر هم تازه اشغال شده و نیروهای ما هم هر قدر تلاش میکردند جلو بروند، بنیصدر نمیگذاشت. کلا تمام پادگانها را قفل کرده و سوئیچ تانکها را برداشته و به دشمن اجازه داده بودند که جلو بیاید. من هم که به دنبال آن شهید بودم، میخواستم این وضعیت را به اطلاع اینها برسانم.
خلاصه به دفتر حزب رفتم؛ البته عضو حزب نبودم. یک آدم کاملا معمولی بودم اما آنها مرا راه دادند؛ گفتم میخواهم با آقار بهشتی صحبت کنم. آنها گفتند ایشان بالا جلسه دارند. گفتم پیغام فوری دارم. مرا فرستادند بالا. همان زمان یک نفر هم با یک نان سنگک داغ و یک بشقاب پنیر ایستاده بود و گفت بیا من میخواهم اینها را ببرم و تو را هم با خودم میبرم. گوشهای ایستاده بودم که صدای صحبتهای آقای بهشتی و آقای خامنهای را میشنیدم. فاصلهام با آنها خیلی کم بود. وقتی آن مرد بشقاب پنیر و نان را گذاشت، آقای بهشتی ناگهان صحبتش را قطع کرد و با خنده خطاب به آقای خامنهای گفت: «48 ساعت است ما را اینجا نگه داشتهاید! دیگر از گرسنگی مردیم!» آقای خامنهای هم آمدند نان را برداشتند و به من گفتند شما هم تشریف بیاورید.
من واقعا بهتزده بودم. در بحبوحه اوایل جنگ آنها اینطور پیگیر جلسه میگذاشتند تا امور را ساماندهی کنند و آن وقت حرفهایی پشت سرشان بود که اصلا به این صحنهای که میدیدم نمیخورد. به خودم میگفتم اینها که دارند بیوقفه کار میکنند! چطور اینقدر توطئه علیهشان هست؟! آنجا بود که مطمئن شدم راهم و کارم درست است و همانجا مصمم شدم این کتاب را به سرانجام برسانم و خداروشکر توفیق پیدا کردم و خدا و شهدا هم خیلی کمکم کردند.
بازخوردها چطور بود؟
دوستان ارتشی ما هم بسیار احساس خوبی دارند. بسیاریشان به من پیغام دادند و برخی هم پیشم آمدند و خدا رو شکر که به ثمر نشست.
پس شما هم نوشتن را از روزنامهنگاری آغاز کردید؟
من تعجب میکنم شما این را میگویید! حالا شاید هم سنتان پایین است...
بله، ما جنگ را ندیدیم.
خیلی خب؛ پس من برایتان میگویم. شما روزنامه جمهوری اسلامی را ببینید؛ من از اولین شماره این روزنامه تا شماره 110 مطلب نوشتم. از صبح روز 17 شهریور که خونین بود و من در خیابانها میگشتم تا زمان پیروزی انقلاب، دو جلد کتاب به اسم «گام به گام با انقلاب» نوشتم و سروش منتشر کرد. در این کتاب تمام روزها و لحظات را زمانی که روزنامه هم نبود توصیف کردم، یعنی شاید باید اعتراف کنم که جای روزنامههایی هم که تعطیل بودند و جرات نداشتند چیزی بنویسند، پر کردم. اگر مراجعه کنید، خواهید دید که منبع بسیاری از واقعنگاریها بوده برای کسانی که دوره جنگ را ندیدند؛ این هم جایزه به شما روزنامهنگار جوان!
داستانهایتان هم در روزنامه چاپ میشد؟
بله، من آدم آزادی بودم و کار اصلیام تجارت بود.
در کدام زمینه؟
واردات کاغذ که البته ادامه پیدا نکرد. در خرمشهر تعداد زیادی از جنسهای مردم را که وارد کرده بودیم، در بندر سوخت و مقداری را هم یک کشتی برد. ما پولهای مردم را دادیم و همه سرمایهمان را كه در طول سالیان به دست آورده بودیم گذاشتیم و خسارتی هم به ما ندادند و همه بدهی بانکها را هم دادیم و البته
هیچ گلهای هم نداریم. همان روزهای اول جنگ در خرمشهر بودم و میدیدم که هواپیماها میآیند بالای سر ما بمبهایشان را خالی میکنند و میروند.