«توی یک چشم بر هم زدن ، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمیکرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.» شاید فکر کنید این روایت سربازی است در مواجهه با نیروی مسلح عراق، شاید هم روایت مواجهه یکی از مردان مرزنشین با نیروهای بیگانه باشد اما این طور نیست؛ این روایت برای دختری است 18ساله که از حمله روزهای اولیه عراق به روستایشان در حوالی گیلانغرب به کوهها پناه برده بود.
نفیسه سادات موسوی