ظهور جریانهای راستگرای افراطی و معتقد به برتری نژاد سفید به پیش از شروع «جنگ با ترور» بازمیگردد. فقدان تمرکز بر این تهدید، از نقص موجود در نظام قانونگذاری دولتهای غربی نشأت میگیرد که از بعد از حوادث یازده سپتامبر در جریان بوده است و بهموجب آنْ واکنشهای جهانی به خشونتهای سیاسی صادره از سوی غیرمسلمانان در چارچوبهای قانونی بهاصطلاح «جنگ با ترور» ابراز نمیشود. دلیل این مسأله نزدیک به دو دهه است که معلوم شده است: تروریسم را تهدیدی از جانب سفیدپوستان نمیپندارند. منطق پشت این موضعْ در اتخاذ و ترویج ایدئولوژی شرقشناسانه توسط ساختارهای قدرت در کشورهای غربی نهفته است. این ایدئولوژی با انتشار جهانی از طریق بسیج رسانهای، به اهریمنسازی از برخی گروههای قومی و هراسافکنی از آنان در قالب «دیگری» انجامید. حملات اخیر در کرایستچرچ نیوزیلند، نشان میدهد که تروریسم سفیدپرست آمده است که بماند. مقاله پیشرو بهدنبال پیشنهاد پاسخی علمی، متناسب و یکپارچه به این تهدید درحالرشد است.
بازتعریف شرقشناسی
آثار مهم ادوارد سعید نشان میدهد جهانبینی شرقشناسانه چگونه طی قرنها در تداومی شگفت استمرار داشته، مسلمانان و عموم شرقیها را همچون افراد متحجر و عقبمانده به تصویر کشیده است. سعید همچنین در کتاب فرهنگ و امپریالیسم (1993)، بیان میکند که مرکز ثقل شرقشناسی از اروپا به آمریکا انتقال پیدا کرده است (سعید؛ 1993: 7) و در قالب این تغییر جغرافیایی، پدیدههای شرقشناسانه به فراتر از محدوده آکادمیک رسیده؛ یعنی میان فرهنگ عامه و رسانههای جمعی نیز مطرح گردیده است. این تحول در بازنمایی مسلمانان تأثیرات عمیقی داشته است و در نتیجه آن، کلیشههای شرقشناسانه در قالبهای گوناگون رسانهای مانند فیلم، اخبار، کارتون و برنامههای تلویزیونی دائماً به خورد مخاطبین جهانی داده میشود. تحقیقات نشان میدهد در اغلب مواردْ مسلمانان یا اعراب در رسانهها و سینما بهعنوان تروریستهای بالقوه معرفی میشوند، و تاکنون خیلی کم از ابعاد انسانی آنها گفته یا نمایانده شده است (حافظ، 2000). در همین زمینه، جک شاهین (2003) بیش از نهصد فیلم تولیدشده در هالیوود را بررسی کرده است. او نتیجه میگیرد 95درصد این فیلمها تصویری منفی از خاورمیانه ارائه میکنند و مردم آن را بیعاطفه، بیرحم و غیرمتمدن نشان میدهند.
پروژه اهریمنسازی از مسلمانان پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی و ازبینرفتن تهدید کمونیسم شتاب گرفت. از جمله دلایل این امرْ این بود که با ازبینرفتن خطر کمونیسم، هیأت حاکمه ایالات متحده فقدان یک «دیگری» را که به مقابله با آن بپردازد، احساس میکرد. این نگرانی بهوضوح از سوی کالین پاول، رییس وقت ستاد مشترک ارتش ایالات متحده آمریکا عنوان شده بود. پاول در مصاحبهای در سال1991 اظهار داشت: «خوب دقت کنید. صحبت از پایان کار شیاطین است. بحث از نابودی اهریمنهاست. از روزی که از کاسترو و کیمایلسون خبری نباشد» (گیبس، 2004: 315). بنابراین از بعد از جنگ خلیجفارس، گفتمان رسمی غرب مبنیبر تهدیدقلمدادکردن اسلام آغاز شد. این استراتژی که از زبان مقامات مختلف آمریکا بیان میشد، مخالفان اندکی داشت؛ چراکه پیشداوریهایی در این زمینه وجود داشت. درواقع اسلام با جهانبینی غیرمسیحیاش بهمثابه مانعی در برابر هژمونی غرب قلمداد میشد (بوتکو، 2006: 149). درواقع، درکی تکبعدی از اسلام بهویژه از سوی نومحافظهکاران آمریکایی در جایگاه گروهی از شرقشناسان وجود داشت. براساس این درکْ اسلام برخلاف جهت دیالکتیک تاریخی به دنبال بهتأخیرانداختن نظریه «پایان تاریخ» است که آن را روشنفکران برجسته غربی بهعنوان نقطه اوج تکامل طبیعی تمدن بشری مطرح کردهاند.
در عینحال، تصمیمگیرندگان غربی نسبت به برتری جمعیتی مسلمانان در جهان، ابراز نگرانی کردهاند. طی دهه1990، تقریباً
یک میلیارد مسلمان، اکثریت جمعیت چهلوهشت کشور را تشکیل داده و در اقصینقاط اروپا و آمریکا نیز پراکنده بودند (اسپوزیتو، 1994: 19). بهاینترتیب، اسلام در قالب یک «دیگری» جدید، بهعنوان دشمن اصلی در غرب (اقلیتهای مسلمان تثبیتشده) و در خارج از غرب (بهعنوان مللی که بهعنوان کشورهای مسلمان شناخته میشوند) معرفی شد. بعدها بسیاری از مقامات ارشد غربی، شروع به محکومکردن اسلام بهعنوان تهدید برای تمدن غربی کردند (هاشمی، 2002).
جنگ با تروریسم، فصل اول
در بافت «جنگ با ترور»، که پس از حملات 11سپتامبر2001 شکل گرفت، بلافاصله از قالب شرقشناسانه بهمنظور تفسیر ابعاد مختلف خشونت اسلامی و برای تبیین دلایل جنگ میان دو تمدن غربی و اسلامی استفاده شد. از این قالب بهعنوان تأییدهای بر پیشگویی نظریه برخورد تمدنها (1996) ساموئل هانتیگتون استفاده شد. براساس این نظریه، تازمانیکه یک تمدن به لحاظ سیاسی، اقتصادی، نظامی و فرهنگی بر سایر تمدنها برتری نیابد، هیچ صلحی در جهان اتفاق نخواهد افتاد. نظریه برخورد تمدنها، که بسیار خدشهپذیر است (چیزا، 2002)، بنیان «جنگ با ترور» را تشکیل میدهد. بههمینترتیب، راه را برای پروژه اسلامهراسی از سوی رسانههای گروهی در ایالات متحده فراهم میکند؛ پروژهای که در آن گروههای افراطی مسوول حملات تروریستی از قاطبه مسلمانان جدا نمیشوند. در مقابل، این کلیت اسلام است که به آن هجمه میشود. در این قالبْ اسلام بهعنوان تنها دلیل این حملاتْ ترسیم شده و مخاطبان رسانهها، بهویژه در دنیای غرب، بهطور دائم تصاویری دریافت میکنند که بر تحجر، توحش و عقبماندگی مسلمانان تأکید دارد. در این نقطهْ شرقشناسی و گفتمان رسمی مقابله با تروریسم که از سوی دولتها ارائه میشد، به نقطه مشترک رسیدند. نتیجه این پیوندْ تکثیر آثار «هشداردهنده» درباره اسلام بود که از آنجمله میتوان به بحران اسلام از برنارد لوئیس (2003)؛ جهاد آمریکایی: تروریستها در میان ما از استیون امرسون(2003ورود اسلام ستیزهجو به آمریکا، از دانیل پاپ (2003)؛ اسلام بیپرده: پرسشهای آزاردهنده درباره سریعترین مذهب در حال رشد جهان، از رابرت اسپنسر (2002)؛ شمشیر پیامبر، از سرگرد تریفکوویچ (2002)؛ و شکارچی تروریست از نویسندهای ناشنانس (2003) اشاره کرد. سخنگویان شرقشناسی، که ناگهان به کارشناس ضدتروریست بدل شدند، تفاسیری سطحی از اعمال خشونتآمیز مختلف در خاورمیانه ارائه دادند. این تحلیلها عامدانه بر آن بودند تا با نادیدهگرفتن علل مهم اقتصادی، اجتماعی و سیاسی این اتفاقات، آنها را صرفاً از منظر دینی و در چارچوب تقابل اسلام و مسیحیت بررسی کنند. قرائتهای شرقشناسانه آنچنان تأثیرگذار بود که با وجود محکومیت گسترده حملات تروریستی از سوی مسلمانان و تأکید آنها بر مغایرت این اعمال با ابعاد متافیزیکی، الهیاتی و معنوی اسلام، رسانهها همواره و بهطور هدفمند از آنها با عنوان«تروریسم اسلامی» یاد میکنند.
پیشقدری رسانهای
در بافت مذکورْ رسانهها زمانی که غیرمسلمانان مرتکب اقدامات تروریستی میشدند، به معیارهای دوگانه فاحش روی میآوردند. بهعنوانمثال، در سال1995، تیموتی جیمز مکوی و همکارانش، سلسلهبمبگذاریهایی را در شهر اوکلاهاما انجام دادند، اما هرگز از آنها بهعنوان «تروریستهای مسیحی» یاد نشد و کسی هم به ارتباطشان با شبه نظامیان افراطی مسیحی اشارهای نکرد. همچنین زمانی که یک افراطگرای یهودی بهنام باروخ کاپل گلدشتاین در سال۱۹۹۴ به روی نمازگزاران فلسطینی در مسجد ابراهیم شهر الخلیل با مسلسل آتش گشود و باعث مرگ ۲۹نفر و زخمی شدن ۱۵۰فلسطینی شد، هرگز رسانههای غربی او را «تروریست یهودی» معرفی نکردند. میشد امیدوار بود که خیلی از مسائل با گذشت زمان تغییر کند، اما این اتفاق نیفتاد. برتریگرایی را، که انگیزه بسیاری از خشونتهای سیاسی تاکنون بوده، هیچگاه بهمثابه حرکتی تروریستی معرفی نکردهاند، یا بهندرت این کار را کردهاند. رسانههای جریان اصلی این افراد را بهعنوان افرادی با مشکلات روانشناختی ترسیم میکنند. به نظر میرسد پرهیز از نکوهش لازم ایدئولوژی سفیدپرستی و از سوی دیگر معافکردن اصحاب این ایدئولوژی از مسوولیتهای قانونی، اخلاقی، و انسانیِ خودْ رویه ثابت رسانههای جریان اصلی در در غرب شده است. جای تعجب نیست که چنین رفتارهایی در قالب حمله تروریستی وحشتناک علیه مسلمانان کرایست چرچ در نیوزیلند تعمیم یابد. این حمله فجیع که در 15مارس2019 اتفاق افتاد، باعث مرگ حداقل پنجاه نفر و زخمی شدن شمار بیشتری گردید.
حتی جاسیندا آردرن، نخستوزیر نیوزلند نیز این حمله را اقدامی تروریستی خواند؛ بااینحال، رسانههای جریان اصلی در غرب از تروریستیخواندن این حمله امتناع کردند و ترجیح دادند این خبر را ذیل عنوان «مهاجم دارای انگیزههای شخصی» و «تیرانداز» منعکس کنند. بهعنوانمثال، واشنگتنپست از این سرخط خبری استفاده کرد کرد: «به نظر میرسد مظنون اصلی تیراندازیهای نیوزیلند که پنجاه نفر را به قتل رساند، یک مهاجم دارای انگیزههای شخصی بوده است» (استویکز، ماهتانی و هندریکس، 2019). افزونبراین، روزنامه بریتانیایی دیلیمیرور در انعکاس این خبر، در اقدامی عجیب عکسی از یک کودک معصوم بهعنوان عکس دوران کودکی قاتل منتشر و همچنین برای برانگیختن حس همدردی در مخاطب نسبت به او در پاراگراف اول مقالهاش او را بهعنوان فردی «زحمتکش» معرفی کرد.